نگاهِ سردِ تو
بینِ حجمِ بی تفاوتِ یک لحظه
می دوید
آنگاه
یک ستاره
پشتِ غبارِ نشسته
بر آینه
خمیازه می کشید
و واژه های زاده نشده
از درونِ شیشهً سیاهِ مرکب
قطره قطره
بروی کاغذی مچاله شده
کنجِ اتاقِ خاطراتِ تو
می چکید
و عقربه های ساعتِ تو
در تاقچه
واپس می زد
پی ..درپیِ هم
آنگاه
هیچ کس
صدایِ تفریق را
نمی شنید
مرزی
نمانده بود
میانِ شب
با روز
وقتی که از شرق و غرب
از شمال و جنوب
ابر های تیره
می رسید
تاریخ
اعدادِ بی شمار ـ.....
مثبت و منفی
نشانه ای از بلهوسی های
نخبگانِ خون آشام
آنگاه
صلیبِ چوبیِ زرد رنگِ موریانه خورده
درنگاه تو
می چرخید
پوزخندی
برویِ غبار آیینه
می رقصید
آنگاه
نگاهِ سردِ تو
بین حجمِ بی تفاوتِ یک لحظه
می دوید
دیگر
آیینه ای نبود
جمشید أحیا
من آتش به جفا خوردم و تیرِ جفا شدم
سوگند به روز، که من عاشقِ سَما شدم
دستم به تیرِ غیب مُبتلا کرده دوست
دستم بگیر، به مهر، تا از این تیر جدا شوم
گفتی: رها نکنم زلفِ دوست تا فرصتی
بَرگیر زلفِ دوست تا دست وفا شوم
بر خوانِ ما نکرد دست تا بَر شوم زِ او
این خاکِ عزیز برگیر بر خاکِ شما شوم
ای طوطیِ شکرشکنِ لب بگشای باز
تا بشنوم باز، و اینبار زِ رهش فدا شوم
یوسف به بَرَش بُوَد حبیب، و به غلامی تمنّا
این نیست که صغیر و به زندانِ مبتلا شوم
گر عمرِ گرانمایه همه صرفِ سیرِ کردنِ شکم شد
آخر ز چه رو رضا دهیام اینبار، تا رضا شوم؟
گُودِیست، ز بیگود، دیگری؛ تا هفتاقلیم عشق
بیخود مشو، غُرّه، که از آن گود روزی رها شوم
سیاوش دریابار
انتظاردارندلبخندبزم
ومی زنم
نقابهایی روی زخم هایم
برای آنان که مرهم نیستند
هرچه آب رودبیشتر
دره عمیق تر
من دردریای هویت
غرق سرگردانی خویشم
سیاه – سفید
سیاه – سفید
ورق می زنم تمامی خود را
طغیان می کنم
اگرخودم باشم
آقای نیچه
آن منِ من شاید ویرانگرترباشد
ناظر توحیدی ثمرین
تو میشنوی،
تنها تو میشنوی،
در نازکای هوا
آنچه در سکوتِ ترکخوردهٔ لحظههایم
سر بر دوشِ ترانه گذاشته است.
نتها،
در لغزشِ باران
روی شیشهها میرقصند،
هجایی از ترانهام
در لرزش هر قطره
پیدا و ناپدید میشود.
برگهای خیس شاخهها
لحظهها را بر پهنه خاطره میریزند؛
هوا پر از خشخش آرامی است
که روی پوست زمان میلغزد
و در ارتعاشهای نامرئی موج میزند،
صدای لرزان و ناتمامم
در موجهای نور و سایه شناور است،
در آغوشم تو را در نت سکوت جاودانه میبوسم.
پنجره را که باز میکنی،
هجوم هوای بارانی
آکوردهای پنهان را به اتاق میریزد؛
نور کمجانِ آفتاب
روی شیشه میلغزد،
نتها آشکارتر،
و اندوهگینتر
میشوند
چنانکه باران
به جای پاک کردن،
چیزی را پس میدهد
که از ابتدا
متعلق به من بوده است.
و تو،
اگر گوش نزدیکتر ببری،
هجایی از ترانهام
در ریزش قطرهها شکفته است؛
لرزان،
ناتمام،
اما زنده
همان لطافت و موسیقی
که قلب شعر را میسازد،
نه برای شنیدن،
که برای لمس نفسهای نهفته در صدا
مهدی شهریاری
سایهبهسایهی خیالت
سکوت تنهاییام را
قدم میزنم
چه دردناک است
غربت کوچهها را حسکردن
هنگامیکه یادت
در ذهن تمام بنبستها
تداعی میشود
مجید رفیع زاد
ستاره ها را برایت صدا کردم
تا بدرخشند و نترسی
ماه را برایت کشیدم
تا بتابد و نه لغزی
ابر ها را بریدم
تا به دلت سیاهی ندهند
پرده سکوت را کشیدم
در هوایت اندکی جوهرِ رویا ریختم
هر چی عالم بود برایت بر هم زدم
ای که جانانی و جانان
هرچی دارم فدایت کنم شبها
لالایی بخوانم برایت از یاد
تا تو بخوابی و بخوابی
محمود قیامی
به روزِ من تو سپهر و به شامِ من ماهی
همیشه همدمی و یاوری و همراهی
سپیدهام تویی و ختمِ وقتِ تیره تویی
اگر که بسته مسیرم، تو خالقِ راهی
وجودِ من به تو پیوند خورده تا به اَبد
همیشهای و همیشه، تو گاه و بیگاهی
ادامهام به همین شرط بسته: با تو فقط!
چه در لباسِ نداری چه خلعتِ شاهی
حدیثِ عشقِ تو پیوسته ثبت خواهم کرد
چه روی لوح طلا و چه کاغذ کاهی
محمد جوان بخت
ای مرغ دل در قفس غم اسیر،
بشنو نغمهی راز از جان صویر.
برقص در شعلههای درد بیکران،
که از آتش شب، سحر میآید همان.
هر زخم تو قصهایست بیپایان،
رازِ صبر و عشق در جانت نهان.
در ظلمت تاریکی، خورشید جوید،
تا بیفشاند نور به جای غم و سردی.
بس کن هراس، ای دل، ره را گم مکن،
که در حلقهی باد، بوی گل دم میزند.
کیارش شیخ