گم شده ام در خویش

گم شده ام در خویش
می روم برکوچه های باورم
خاطرات و لحظه هایم
می گردم و می جویم
نمی یابم خودم ،
این منِ تنها را
گم شده از خویش
رها شده از خویش
کدام رهایی
کدامین بار
کودکی هایم ؟
جوانی ام؟
کنونم ؟
گم شده ، جایی میان جوانی
و آغاز میانسالی ام ....


سمیه کریمی درمنی

آری حسادت میکنم از بس که تو‌ دیوانه داری

آری  حسادت میکنم از بس که تو‌ دیوانه داری
آخر به هر کـوی و گذر صـد عاشقِ ویرانه داری

وقتی نگـاهت میکنم ، سرگیجه میگیرد روانـم
درچشمهایت هم مخدر هم تبِ میخانه داری

اوجِ طنین خنده هایت  هوش از ذهنِ قلم برد
و صد هیاهو در دلِ آن چشمکِ مستانه داری


من را میان بازوانِ بسته ات هر بار پنهان کن
که شانه هایی امن تو، در هیبتی مردانه داری

ای نوش دارویِ تمامِ زخم هایِ روح و جانـم
تو رنگِ  خوب یک تخیل در دلِ افسانه داری

ساناز زبرشاهی

بیشتر از همه کس چشم به من دوخته بود

بیشتر از همه کس چشم به من دوخته بود
در دلم آتشی از وسوسه افروخته بود

هوس بوسه و عریانی و یک پیک شراب
چیز‌هایی‌ست که در ظرفِ دل اندوخته بود

دلبری کردن او در پیِ دلبستنِ من
به همین قصد و غرض دلبری آموخته بود

دل من هم به هواداریِ بودن با او
دین و دارایی خود را همه بفروخته بود

دلِ سرسخت مرا بُرد به نرمیِ نگاه
لعنتی بس که نظرباز و پدرسوخته بود

مریم جلالوند

دلم هوای تو و غصّه‌های شب کرده!

دلم هوای تو و غصّه‌های شب کرده!
سرم چو سوز سیاوش شدید تب کرده!

نگاه من چو بیفتد به سمت اکباتان
به یادم آیی و گویم که وی غضب کرده!

من از تبار خدایانم و تو از خاکی
ببین عجم هوس حمله‌ی عرب کرده!

صدای هق هق معصوم کودک قلبم
دل تو را پر نقّاشی و طرب کرده!

چه شد که آمدی و ناگهان ز دل رفتی؟
جز این که عشق مرا ریشخند و سب کرده؟!

بشر چه شد که دوباره به یاد وی هستی؟!
مگر دلت هوس باده‌ی رطب کرده؟!


فرشید ربانی

دلا میخواهم اینبار از دَمارِ گل بگویم

دلا میخواهم اینبار از دَمارِ گل بگویم
ز سوزِ ساقه های زخمیِ سنبل بگویم

صفایِ دشت و گلشن از شمیمِ نابَ گلهاست
به آنکه گل ز ساقه چیده مستِ ذُل بگویم

به شاخه شاخه های نرگس و یاس و صنوبر
فدایِ لحظه ها در قابِ گلدان غُل بگویم


نخواهد کس چو گل عمری ولیکن گل برافشاند
بباید مرگِ گل را بهرِ مقصد پُل بگویم

در آن باغی که گلها را به ناحق سر بریدند
دلم می سوزد از مرگِ دلِ بلبل بگویم

کوثر قره باغی

ای روشنیِ پنهان در تاریکی جانم،

ای روشنیِ پنهان در تاریکی جانم،
نامت را
چون دعایی جا مانده در غبار زمان
بر لبان خاموشم می‌خوانم.

هر برگ،
با گریه‌ی سبز خود تو را زمزمه می‌کند،
و هر ستاره،
در هزارتوی شب‌های بی‌تو
نشان قدم‌های تو را به دوش می‌کشد.

ای حضورت،
بارانی بر خاک بی‌نام من،
و غیبتت،
سکوتی که هزاران آواز را شرمنده می‌کند...

در پیشگاه نگاهت،
چون ذره‌ای افتاده در شعاع آفتابم،
و جانم،
چون شمعی در معبد باد،
به راز تو
سجده می‌برد.

بگذار نام تو،
آخرین زمزمه‌ی من باشد،
و نگاهت،
آخرین دعایم.

بگذار در باران حضورت،
از خویش بشکفم،
و بی‌نام و نشان،
در تو
گم شوم.


بهمن نیازخانی

در طاق فلک غیر رخ تو

در طاق فلک غیر رخ تو
قمری نیست
جزخاطرت ازکوی دلم
رهگذری نیست

این مزرعه ی عمر همه در
برق بلا سوخت
ازیاسمن و سوسن و سنبل
اثری نیست

بردندو بریدندو شکستند و
دریدند
این باغ خزان‌ دیده‌ی مارا
ثمری نیست

ما خم‌ شده از محنت و
اندوه رفیقیم
هنگامه‌ی درد است‌و زیاری
خبری نیست


علی مولایی

دریا نبودم اما ، طوفان سرشت من بود

دریا نبودم اما ، طوفان سرشت من بود
هر جا سخن شد از درد ، آنجا بهشت من بود

فریاد ها بر انگیخت ، این جسم بی زبانم
ناکوک شد بیانم ، اعصاب شد روانم

گویی کجا نشستی ؟ مهمان بغض و کینم
چون کودکی یتیمم ، پر چین شده جبینم

آلوده ام به باران ، بر اشک و بر خیابان
بر سوزش بیابان ، باور کنی به قرآن

آغشته بر گلی سرد ، روحم مثال خوناب
من رود بودم اما ، پوسیده همچو مرداب

از دیگران جدایم ، اشعار شد صدایم
پنهان نمانده از او ، من کودک خدایم

او خویش و یاور من ، او هر چه باور من
میدان جنگ و خون است ، او حکم و داور من

در ظلمت نهایت ، گشتم پی عدالت
هر چیز جز سیاهی ، بر دل کند دلالت

از آسمان هفتم ، یا زیر سنگ گشتم
گشتم ولی نبوده ، دل بر نبوده بستم . . .

دلشوره دارم اما ، دلشوره شد نهادم
با درد من عجینم ، دنیا شده جهادم

با این همه رسیده است ، شعرم به خط پایان
از ابر میچکد نم ، از چشم رعد و باران . . .


نازنین راضی