حالِ شهریور دقیقا حالتیست پا در هوا

حالِ شهریور دقیقا حالتیست پا در هوا
حال آنکه در هوای دیگری معشوق خود کرده رها

ساده نیست باشی هنوز در عقد تابستان ولی
دل ببازی بر خزان و وعده ی بیگانه ها

تازه می فهمی میان خلوتت با یارِ نو
خاطراتی از گذشته در دلت داری به جا


زردیِ برگ درختان.. ، بوی خاک نم زده
بوالعجب چه دلبری می داند این نا آشنا

حال خوش یعنی بگیری یک اناری را به دست
هِی بگردی عصر شهریور میان کوچه ها

قصه ی شهریور و دلدادگیَش بر خزان
می دهد سَرمشق خوبی بر زلیخا،بعدها

زهرا _سادات

پادشاهی چشمانت،دل مغرور مرا بد تصرف میکند

پادشاهی چشمانت،دل مغرور مرا بد تصرف میکند
حال مگر این پادشاه رحم میکند؟
آتشی در این منه دل داده برپا میکند
بانگاهی دل مغرور مرا یکباره مجنون میکند
حال مگر این پادشاه رحم میکند؟
این تصرف شده حلقه چشمان تو
گر نشیند به عبادتگه رخسار تو
که تواند کند هوشیار او را ؟

مارال آبکار

....یک کلام..... ....صلاح نیست....

....یک کلام.....
....صلاح نیست....
دیگر صلاح نیست بی تو آشفته سر شوم
شب به صبح آرم در ییداری بیدارسر شوم
با تو بخت نکردم که بختم عمری خفته است
باتو بیدارم دریا دگر بهتر از نیک اختر شوم

.......چه سود.....
من که نداردم نظر هیچ نداریم چه سود
خنده کنم به پای مهر مهر شود کل وجود
شاه نباشدش نظر کل جهان هستیم
تو نکنی مرا نگاه تا نشوم فرصت عود

.....روز زیبا.....
عشق من تقدیم به تو یه روز زیبا
یادت باشه دوست دارم قدر دنیا
تمام عمر آرزوم این بود باشی کنارم
چو آمدی خوشحالم تا صبح فردا

.....شعر عشق.....
چه خوش است شعر حافظ به یلدای تو خواندن
چه نکوتر آنکه بر کویت چو شبی به صبح خواندن
شب و روز من یه سر شد و ندیدم روی ماهت
چه کنم که داستانم همه شعر عشق خواندن

....‌یک کلام.....
عشقی منی یک کلام
دوستت دارم و سلام
دل تنگم روز و شب
منتظر جوابتم تمام


سیاوش دریابار

زلفهایت

زلفهایت
حریم بارگاهی
حرم چشماهایم است
ونگاهت احرام
دل باخته
کعبه ی عشق.
تو را می خوانند
نو شو، شعر شو
اما تو را در آستانه ی
گذشته ها دوست دارم
پیله بگیر
تا همچنان
یاقوت بمانی

علی هلالی

بهار

لبخند
بر لب بود تا بغض نمایان نشود
اشک
پشت سد چشم هایم بسیار
قلب
شکست و در سکوتم گم شد
دست هایم
یخ زده و لرزان
در پس نقاب انگشت هایم
پنهان
مشت کردم و فشردم
تا از تنهایی نمیرند
چشم هایم
از گریه لبریز
می دزدیدم نگاهم را
تا دلتنگی ام فاش نشود
شب
پر از خاطره
پر از عطر خیال
پر از سکوت فراق
ماه
خیره به چشم های خسته ی من
خواب
با من غریب و رنج با من رفیق
چه غریبانه چون شمع چکه چکه
بی صدا
آب شد گوهر وجودم
در این لحظات سیاه
هیچ کس فریاد قلبم را نشنید
حکم ؛ رنج بی پایان
مکان ؛ زندان خاطرات
تا آخرین نفس
تورا فریاد می زنم
در نگاهم
با سکوتم.
فصل فصل همه این سالها زمستان شد.
آنکه عمری ست از جهانم رفته
نامش بهار است بهار.


وحید مشرقی

وزش ظلمت

گوش کن فروغ
وزش ظلمت را می شنوی؟

وزش خزان را در بهاری زرد
وزش بذرهای نارنجی در گوش خاک
وزش نسیمی ترد که به پریشانی موهایت ترحم میکند.
و بر پیردختری ریز نقش در ورای مردمکهایت
آه می کشد.
وزش آه را میشنوی؟
در حنجره ی من و تو فروغ
لای لای موهایمان
و پیوند ابروهایمان
وزش سیلی را کنار گوشواره

میشنوی؟

سانیا دریس سلمانی

گفت عقلش: «ای برادر، دل مبند

گفت عقلش: «ای برادر، دل مبند
دل، گَهی خون‌ست و گَه، آتش‌گزند»

دل برآشفت و جوابش را نداد
سوی یک چشم سیه، حیران فتاد

گفت: «ای عقلِ کهن، خاموش باش
وقت عشق است لاجرم بیهوش باش»


عقل گفتش: «عشق را باید حدود
آن‌که بی‌حد رفت، افتاد از وجود»

دل ولی کَر بود و در شور آمدی
در پی آن چشمِ مست، کور آمدی

عقل گفتش: «خیره شد چشمت ز ذوق!؟
سوز خواهی دید زین آتش، نه شوق»

لیک آن دل، مستِ مستِ بی‌قرار
پرتوان‌تر شد، ز هر عقل و شعار

رفت و دل را داد در بازار یار
بی‌تأمل، بی‌سبب، بی‌اختیار

روزها در خُرّمی طی شد ز پیش
غافل از زهری که مار آرد ز نیش

آتش عشق چون فروکش کرد باز
چهره دید از سایه‌های رمز و راز

دید عیب و نقص و سردی‌های یار
حسنِ پنهان رفت و شد ظاهر دمار

گفت با خود: «وایِ من! این کی بُدست؟
چشمِ من کور و دلِ من بسته‌دست!»

گفت: «ای دل، بی‌خرد بودی چرا؟
عقل را راندی و رفتی بی‌عصا!»

عقل پاسخ داد: «درس‌ات داد درد
تا بفهمی آن‌چه با دل می‌نکرد»


بهروز روزبه

خدا می‌داند چگونه با تو

خدا می‌داند چگونه با تو
زمان از حرکت می‌ایستد
من تشنه‌ای که در کویر زندگی
به چشمه‌ی وجودت رسیده‌ام
و در سایه‌ی عشق تو، آرام گرفته‌ام


حسین گودرزی