می گرفتم هر برگ حافظ

می گرفتم
هر برگ حافظ
را
به قصد فال

منتها
گفتش
رهایت کند
انگار
تو را از خیال


ورق زدم
طالعی دیگر
بهر آسوده حال

تا بیاید شاید
نامش
نیک
همراه اقبال


پوران گشولی

سیب چرخی زد و از عرش ِ برین افتادیم

سیب چرخی زد و از عرش ِ برین افتادیم
عشق جاری شد و از دیده ی دین افتادیم

رگ ِ دست ِ هوس ِ خویش بریدیم شبی
کاین چنین مست به گرمابه ی فین افتادیم

طرز ِ لبخند ِ تو بر هم زده آرامشمان
گوشه ی میکده تنها و غمین افتادیم

حُسن ِ بلقیسی ی تو عامل ِ رسوایی ماست
گر که از تخت ِ سلیمان به زمین افتادیم

تا که بر گونه ات استاد ازل خال گذاشت
ما به دام ِ لب ِ سرخ و شکرین افتادیم

از اساطیر ِ کهن چشم ِ تو الهام گرفت
که به دریای غزل های وزین افتادیم

قلب ِ مجروح ِ قلم پر شده از جوهر ِ درد
سوره ی چشم ِ تو خواندیم که چنین افتادیم

محمد علی شیردل

روحم از شاخه ی احساس

روحم از شاخه ی احساس
سلاحی ساخت به نامِ قلم
تراشنده یِ رنج
برنده تَرَش کرد

سحرفهامی

شیرین تر از شهد،لبخندت ای ماه من

شیرین تر از شهد،لبخندت ای ماه من
گرم تر از آفتاب، تابان در نگاه من
زیباتر از فرشته، با کرشمه های ناب
عاشق تر از لیلی و مجنون ،پر شور و پر تاب

دیوانه تر از شمس ،با آتش در دل
خندان تر از کودک، با نغمه ی بی چل
سحر خیز تر از بلبل، در پرواز بی پایان
روحت روشن تر از مه، جانم را ساخته جانان

هر نگاهت قصه ست ،هر لبخندت ترانه
با تو حتی سکوت،پر از عشق و جوانه
کرشمه هایت ،جانم را به آسمان برد
هر نفس با تو ،جهانی نو می سازد در برد

ای عشق بی پایان،ای نور جاویدان
در آغوش توست بهشت ،درقلب من مکان
با تو هر لحظه م، پر از شور و آهنگ
بی تو دنیا خاموش،بی صدا بی رنگ


سحر کرمی

خدایا...

خدایا...
اینک من
با دهانی از خاکستر ستاره‌ها
و دستانی که قناری‌های عشق را در سینه خفه کردند
بر آستان ی این انفجار ساکت ایستاده‌ام
و تو می‌دانی
که من تنها برای بوسه‌ای تشنه‌ام
که چون نی در کام رودخانه‌ات بلرزد

خدایا...
مرگ را به مهمانیِ تن من فرستادی
و من
که جام‌های خالی را به امید لب‌های او دو دسته می‌فشردم
اکنون
سنگ قبرم را به شعری بی‌فروغ می‌سپارم
که در آن واژه‌ها
از عشقِ تو تا معشوقِ من
یک خط فاصله نیست...

ای معشوق...
ای آبِ راکدِ چاهِ جهان......
تو را
چنان دوست داشته‌ام
که گویی آخرین نمکِ اشکِ زمینی
بر لب‌های تو نقش می‌بندد
و من
در این بیابانِ بی‌آب
با سینه‌ای از آتش
هنوز
به بارانِ موهای تو «تشنه»‌ام...

خدایا...
اگر مرگ را به خانه‌ام فرستادی
پس چرا
پشتِ درِ ابدیت
صدای خنده‌های او را می‌شنوم؟
گویی که مرگ
تنها نقابی از مه است
بر چهره ی عشقی که ازلی‌ست...

ای معشوق...
لب‌هایت را بر سنگ قبرم بگذار
تا رگ‌های من
که اکنون ریشه‌های درخت شب هستند
از شیره ی وجودت
دوباره جوانه بزنند
و من
از میان خاک
با نوک انگشتانِ تو
بهار را لمس کنم...

خدایا...
من از این جهان نمی‌روم
بلکه
در آغوشِ او
به جهانی دیگر می‌رسم
که در آن
«دوستت دارم»
همان حس «تشنه‌ گی ام
و تشنه‌ گی ام
همان نمازِ بی‌پایانِ من در محرابِ تنِ او...

ای معشوق...
پیکرِ بی‌جانِ من را
با شرابِ نگاهِ تو غسل دهند
و بر سنگِ قبرم بنویسند
در اینجا مردی آرمید
که عشق را با دو دستِ تشنه‌اش
از کوزه ی وجودش آشامید
و رفت...

خدایا...
چشمانِ من را ببند
اما
پلک‌های وجودم را باز بگذار
تا در هر شب
ستاره‌ها را در آینه ی تنِ او بشمارم
و بدانم که مرگ
آغازِ بوسه‌ای است
که در جهانِ تو بی‌پایان می‌ماند...

حسین گودرزی

به فرض که پاییز باشد

به فرض که
پاییز باشد
باران باشد
من باشم...
اما
تو نباشی
ما تنهاییم


مروت خیری

زن، نخستین روشنایی‌ست...

زن،
نخستین روشنایی‌ست...
پیش از پیدایش کلمه،
پیش از تولدِ صبح.
در آغوشش،
مردی به اوج می‌رسد،
و دختری...
آسمان را بی‌پرواز می‌گشاید.
او، نورِ تکامل است،
و هم‌زمان،
شکننده‌ترین شکلِ زندگی.
با نگاه سردی می‌میرد...
و با عشقی،
جهان را
از نو می‌زاید.
قدرِ آیینه‌ای را بدان،
که فردا در آن
متولد می‌شود.


سیدحسن نبی پور

در گستره ی بی‌پایانِ رویایت

در گستره ی بی‌پایانِ رویایت، گم می‌شوم و خود را می‌یابم
دوستت دارم چون رودی که از کوهساران سرچشمه می‌گیرد و به دریا می‌پیوندد
و تو، ای دریای آرامش من، طوفان‌های درونم را آرام می‌کنی
بر لب‌هایت قصه‌های ناشنیده‌ای هست که تنها من می‌توانم بخوانم
و در آغوشت، جهانی است که تنها من ساکن آنم.

حسین گودرزی