چه مترسک تنهاست!

چه مترسک تنهاست!
پای یک چوبه ی دار ...
صبح تا شب برپاست
همگان دور شوید!
من نمی خواهم دوست
من نمی خواهم یار
من رفیقی دارم ...
تیرک چوبه ی دار !

چه کسی گفته که من تنهایم ؟!
دور کن این افکار !
کار من دوست شدن نیست ..‌
تو برو ! دست بردار !
نکند باز بیایی نزدیک !
نکن این بار مرا ...
به خشونت وادار ؟!
من دگر سردم نیست
یا که خیس از رگبار
این که عادت شده است
به ضرورت ! ناچار !
دیدن صبح و غروب
دلخوشی های من است
دیدن شالی کار !
گر چه دستم بسته است
گر چه پایم بر دار
باز هم می بینم
سبزه و گندم زاز !
تو کجا می بینی ..‌
هر زمان خواست دلت
آن درختان چنار ؟!
پس دگر بار برو !
نکن اینقدر اصرار !
من همیشه شادم !
اشک هایم اما..‌
چون ندارند قرار ؟!


زیبا کشاورز

هرچقدر زندگی سخت باشه باید ادامه داد..

چشمانت

چشمانت
تماشاگری
بیش نبوده

اما بدان
عمق احساسات

وهله هاست
نگاه سرد تو را
دیده

غمین تر از آن

بارها
فرار از افکارها

روح را

ارزان
ارزانتر

به عجلش
بخشیده

ملالی نباشد دیگر

شاید لیاقتت
در همین حد بوده


پوران گشولی

ای آشیان خسته ی صد ها صدای دور

ای آشیان خسته ی صد ها صدای دور
ای دلبر وامانده در طلوع یک غرور

ای شوکت فراموشی یی درد های سرد
ای همت شکسته از آزرم یک بلور

ای روشنی ی دیده ی دل در هبوط مرگ
ای ربنای ظلمت آهسته ی عبور


ای واژگان قرن عبث از خیال باغ
ای تیشه ی برنده ی آن ریشه های نور

ای سوژه ی نا پایدار شاعر غریب
ای شعر ای تلاطم دریای نا صبور

شهاب الدین وفایی

در فاصلهٔ نگاهت،

در فاصلهٔ نگاهت،
خطی خمیده‌ست
افقی معلق.

طلوع،
شب را به صبح می‌دوزد.
غروب،
صبح را به شب.

چرخشی بی‌انتها.

و من
بر آستانهٔ این رفت‌وآمد
به تماشای لحظه‌ای می‌مانم:

لحظه‌ای کوتاه
آنگاه که چشمانت
افق را
به خواب می‌بندند.

طیبه ایرانیان

تو را آن گونه می خواهم که ماهی آسمانش را

تو را آن گونه می خواهم که ماهی آسمانش را
شبیه بلبل محزون که سر آرد فغانش را

تو چون آهو که در صحرا برقصد گام بردارد
من آن صیّاد عاشق که بیندازد کمانش را

پریشانم شبیه تاجری خوش نام در بازار
که از کف می دهد یک شب همه مال کلانش را


تو زیبایی همه جوره ولی من وصله ی ناجور
کسی که پاک می بازد تمام مال و جانش را

من آن مَردم که در زندان شبی از دست خواهد رفت
اگر معشوقه از یادش بَرَد نام و نشانش را

بهناز خدابنده لو

بگذار، چشم‌در‌چشم،

بگذار،
چشم‌در‌چشم،
دست‌در‌دست،
گام‌به‌گام،
با نگاهی چرخان
سوی روشنای بی‌پایان بال بگشایم.

بگذار رها شوم
چون برگی در تلاطمِ تقدیر،
چون پرنده‌ای بی‌لانه
در بادهای بی‌قرار.

چشم‌در‌چشم،
دست‌در‌دست،
به آینهٔ خویش بازمی‌گردم؛
خواه بخواهم،
خواه نخواهم.


طیبه ایرانیان

اگر دارویِ فراموشی بود

اگر دارویِ فراموشی بود
نمی‌خوردمش
و اگر اکسیرِ شهامت
بیش از یک قطره نمی‌چکید
بر لبهایت می‌ریختمش
تا پاسخِ ناگفته‌ات را
بیاموزم


حسین گودرزی

دلم کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ تو را می‌جوید

دلم کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ تو را می‌جوید
بی‌آنکه نقشه‌ای به همراه داشته باشد
هراس از این است که گم شوم
و در بن‌بستی بی پایان
خود را بازنیابم
ولی چه زیبا گم شدن در تو
اگر مقصد، خودِ تو باشی

حسین گودرزی

بر ترازویِ احساس

بر ترازویِ احساس
وزن می‌کنم هراس را در یک کفه
و شوق را در کفه‌ای دیگر
تعادل برقرار نمی‌شود
مگر آنکه تو خود
واژه‌ای بر زبان آوری
و کفه‌ها به لرزه درآیند


حسین گودرزی