موج در موج
پرسش بی پاسخش را
می ساید بر لب ساحل
و
سکوتی که گسترده است
تا انتهای وسعت کرانه ها،
می آشوبد
خشم دریا را
پس از آرامشی دیگر
و باز دوباره
همان،
طرح پرسش بی پاسخی دیگر
نادر صفریان
زندگی تماما در رنج بود بهر ما
غم اندوهش گریبان گیر ما
حال بد و عصیانش سهم ما
پریشانی و پستی اش حق ما
گله و دشنامش ورد ما
اشک و اندوهش کار ما
حقارت و پوچی اش درد ما
خوشا آنان که زندگی کردن
خوشا آنان که عاشقی کردن
وگرنه من که تنها زیستم
و تنها گریستم
ابوالفضل پورحسن
وقت رفتنت
خورشید خواب بود،
مهتاب اسیر در چشمانت
و
سایه گم در تاریکی ها
و حتی
ابر گرفتار گریه بود؛
همه ی من،
تمام من،
مرگ من، در نگاهِ آخرِ رفتنت بود...
علیرضا پورکریمی
می که نوشیدن آن منع شده در دین است
هر که تصدیق کند در ضرری سنگین است
فرصتی نیست چه بهتر که بکوشیم به عیش
و رها کرد جهانی که پر از آیین است
شب مستی ندهم گوش به فتوا یا رب
فرض کن گوش پُر از همهمه ی یاسین است
به سوالم که خدایا به چه علت ساقی
شرر هر قدحش بر دل و جان شیرین است؟
می و هر میکده با جام تو میدان دار و
به مراعات نظیرش نفسم تحسین است
و چه باکی ست به مستی بروم چون عمری
تاختم اسب مرادی که به رفتن زین است
عادل پورنادعلی
دلت جا مانده
اینجاست
پیش من
هرچقدر میخواهی
از من دور شو
تو دیگر مال منی
ازفاصله نمی ترسم
وحید مشرقی
من به دین توپایبندم،
اما می ترسم...
می ترسم که روزی کفر جدایی
بر جانم سایه اندازد،
و محراب نگاهت را
برای همیشه از من بگیرند
می ترسم از شبی
که اذان دل،
بی صدای تو
بر آسمانم خاموش شود،
وهر قبله ای
جزراه تو،
به بیراهه ختم گردد.
آنگاه من می مانم
با ایمانی ویران،
و نمازی ناتمام،
که هیچ خدایی
پاسخش را نمی دهد.
خوب است که هنوز،
در بازگشت هر نگاه،
تمام کفرها
به ایمان بدل می شوند،
و دل من دوباره
در سجده ی عشق تو
آرام می گیرد.
نازنین رجبی
من از تنهایی مطلق همیشه بر حذر بودم
و در پس کوچه ی حسرت در آغاز سفر بودم
عقابی تیز پروازم به قله خو نکردم چون
برای لمس آزادی به دنبال خطر بودم
جدالی هست ما بین تمام این حقیقت ها
از این دست واقعیت ها همیشه بی خبر بودم
همیشه گوشه ی چشمم به دنبال کسی میگشت
کسی من را نفهمیدو شروعی بی اثر بودم
خیالی نیست میدانم برای این رسیدن چون
عصای سالها سختی به دست یک پدر بودم
من از کفر تو از باور ، موازی های ناچاری
میان شرک و ایمانم چو تفسیر زُمر بودم
گریزانم از انسانها به دنبال خودی دیگر
چنان آواره ای تنها به هر کوه و کمر بودم
کجایی عشق میبنی سکوت وحشت من را
من از تنهایی مطلق همیشه بر حذر بودم
مهرداد آراء
برای شعر
باید دیوانهای باشی
که لیلا را
در هیچکس نمیبیند.
سیدحسن نبی پور
دلتنگ که باشی
فرقی نمیکند کجایی
شب باشد یا روز
دلتنگ که باشی
دلتنگی از در و دیوار
آهسته بالا میرود
مثل سایهای که نفس میکشد
دلتنگ که باشی
هر نفس، هر نگاه
گلویت را
همراه با بغض
به دار خواهد آویخت
طیبه ایرانیان