می زند تازیانه برأبر،،رعد.
وبرق ازچشمان أبر به هرسویی می پرد
کبودی تن أبر وٌ فراوانی اشک ..،،
کمی آنسوتر..
کمی آنسوتر ،
شمال ،،
جنوب
شرق،
غرب،
زمین درهلهلهٔ این بارش،،
زمین درهلهلهٔ این بارش..
حلقه نیمه بافته دار رنگی ومهر سکوت برلب تنهاشاهدماجرا آسمان ،،!
حکایت غریبی دارد ..
حکایت غریبی دارد ،لبهای ترک خورده کویر
برکه نیمه خشک آبادی وچکمه های من ،،
پس ازتبرئه ی خورشید .
ناصرآکیاد
تو آن ماهی که من با نار میخواهم
همان زنبور که وقت کار میخواهم
تو آن معشوق مستی که وقت مستی
به یک باده صبوری خمار میخواهم
به وقت دولتت آن دم که از صبح طلوع باشد
قسم کرد تورا زنجیر ولی بر کار میخواهم
چو موری که هزاران مورش ز آدم میکند مخفی
که اوج سلطنت گردد مهیای شکار میخواهم
یا بهرام گور باشم کمان و تیر در دستم
تو را من سوگند دهن جانا تورا در چشم یار میخواهم
نشسته در برم دریا و گوید هر دمی دلبر
که من مست دوچشمانت ولی من مست نار میخواهم
فروغم بی فذوقایی کن چو میر آب بندی باش
نمیدانم به فصل مرگ من میر شکار میخواهم
همین بس تا نهم هم دو چشم سیری و گشنه
که جمع بر خلاقیتی بستم و من باز یار میخواهم
شبت را من صبوحی کن که فصل گفتن الحق
کنار من تو قرآنی که هرشب در دستم نه بر میخواهم
سیاوش دریابار
از این غم مکرر و از این جنون بی حساب
از این همه تکیدگی پناه می برم به خواب
شب است و در خیال خود باز مچاله می شوم
از ازدحام این همه سوال سخت و بی جواب
در آسمان شهر من رد ستاره ایی نبود
که نور در جهان من دست زده به اعتصاب
چنان به عشق تشنه ام که با تمامخستگی
نشسته ام به پای این رود بدهکار سراب
تا گل خنده ایی به روز،سبز بر لبم شود
کویر زرد گونه را شبانه می دهم به آب
موجم و وقت دلهره سری به صخره میزنم
کجاست ساحلی مرا دور کند از اضطراب
مرتضی اسدی ماسوری
دلبرا........
«دوستت دارم» حقیقتی است
که پیش از زبان،در سلولهایم میزیست
همچون عطری که خاطرهی گل را پیش از شکفتن،به یاد دارد.
حسین گودرزی
تو درکنارم بودی
نفس هایت تا لب زلفم می رسید
و قلبت
فروپاشی قصه ی ما را
مینوشت
علی هلالی
وَهمِ تو
در سطرِ نخستِ من افتاد
عاشق که باشی
قافیه
خودش میزاید.
سیدحسن نبی پور
کشتی ما
بی ناخدا بماند
دنیا
ملالی نیست
با حال خود مانده ام
تنها
کاش
با خبر می شدم
در انتها اما
که داری
چگونه وجدانی
آسوده خاطر آیا؟؟؟
پوران گشولی
یاد تو،
بارانی بیصداست در کویر دلم.
حنجرهام تشنهی نام تو،
آفتاب را میمکد
تا طعم لبانت را به یاد آورد.
تو،
دریای نرمی در خیالم،
که هر شب با تنِ بیپناه اشتیاق
در تو گم میشوم.
پوستم بر پوست تو میلغزد
چون آهی کشدار در دل شب،
و این لرزش در آغوشت،
تب سالهای بیتو بودن است.
سیدحسن نبی پور
خوب من،
ای صمیمی ترین اتفاق،
هرگز نخواهی دانست
چگونه در تپشِ یک واژه
جهانی از من
فرو میریزد،
و باز از ویرانه اش،
فقط نامِ تو سر برمیدارد.
همانکه
از دلی برمیخیزد که
هر تنفس آن
هوای توست،
و مرا می وادارد
در عمق سکوت جهان،
بر کاغذی خیسِ باران،
با جوهرِ شب،
در پیغامی از
روشنای دور بنویسم
«عزیزم هنوز دوستت دارم»
عادل پورنادعلی