خورشید مرطوب می شود
از نگاه دژخیم سایه.
لختی آب ،
اندکی سبو،
نمی از نسترن،
مردن آسان نیست.
هادی حاجی زاده
عمر خود را در سراب سایهها
به هدر دادم و شد حسرت نصیب
آرزوهایم به جبرِ سلطهات
گم شدند و روح من مانده غریب
هرچه همراهت شدم در زندگی
تو ستم پیشه تر از پیش آمدی
با تو من راه آمدم ،اما چه حیف
دم به دم سلطه گر از پیش آمدی
من شدم زندانیِ اجبار تو
و تو زندانبانِ خوش نقش و نگار
که بظاهر می کند لطف زیاد
کس نمی بیند مرا تحت فشار
هیچ کس درد مرا درمان نشد
شعله ی زندگی ام کمرنگ شد
من فرو رفتم به گرداب عدم
نقش رویاهای من بیرنگ شد
با خودم میگویم آیا می شود
که کلیدی برسد به دست من
بند تحقیر و اسارت بردرم
برسم به آنچه که هست، هستِ من؟
بروم بسمت سرنوشت خود
به همان سمتی که از آنِ منست
بی رفیق و با رفیق هر چه که هست
دل من خواهد ، همان عهد الست
ساغر عارف پور
گفتم غم دل با تو شود مرهم و درمان
دیدم که نگاهت غم دل بیشترم کرد
گفتم لب شیرین تو آرامش جانم
آن بوسهی کوتاه لبت بیخبرم کرد
گفتم بنشانم شرر عشق به سینه
آتشکدهٔ چشم خمارت بدترم کرد
گفتم بگریزم ز غم هجر تو اما
یاد تو به هر لحظه گرفتارترم کرد
گفتم که وصالت ببرد درد شبانم
دوریِ تو چون زخم، ستمکارترم کرد
گفتم به سر کوی تو آرام بگیرم
آن کوچه چو دیواری شد، سختترم کرد
گفتم بزنم دست به دامان تغزل
دامان تو صد قصهٔ تنهاترم کرد
گفتم بنویسم غزل از شوق تو امشب
هر مصرع شعرم غمی افزونترم کرد
گفتم که به عشقت شوم از هجر رَهیده
این عشق، زنجیر شد و پیرترم کرد
گفتم به تو از حال دل خسته بگویم
خاموشی چشمان تو خاکسترم کرد
صدیقه جـُر
آه اِی دِل صَبر کُن ، دُنیا به کامَت میشَوَد
قُرعه یِ نیکِ فَلَک ، یِکجا به نامَت میشَوَد
گَر که کامَت زَهر گَردیده به دَستِ روزگار
شَهدِ شیرینی لَبالَب پُر به جامَت میشَوَد
اِی دِل اَر سَقفِ فَلَک آوار گَردَد بَر سَرَت
چونکه لُطفِ یار باشَد ، عِشق بامَت میشَوَد
گَر تو اَز نیشِ کسان رَنجیده ای باکَت مَباد
مارِ اَفعی با نِگاهِ یار ، رامَت میشَوَد
دامِ خود بَر راهِ خوشبَختی بِنِه کَاز لُطفِ یار
چون اَسیری ، مَحوِ زیباییِ دامَت میشود
دَر مَسیرِ عِشق ، اَز دُشمَن مَبادَت هیچ تَرس
مَکرِ عُدوان بی اَثَر ، صَد پُخته خامَت میشَوَد
گام نِه در راهِ او ، تا اوست همراهَت دِلا
کُلِ عالَم چون مسیر و راهِ گامَت میَشَود
گَر که عِشقَش دَر وُجودَت بِشکُفَد هَر صُبح و شام
عِشق و مِهرَش هَمرَهَت دَر صُبح و شامَت میشَوَد
شبیرموسوی
شبیهِ پیچکی بر دستِ من شد
نَــمی، باران برای این چمن شد
بُـریده بودم از غمهای تبعید
برای این تنِ خسته ، وطن شد
شد آن قاموس عشقم با کلامش
تب سوزنده ای بر هر سخن شد
تپید از عشقِ او نبضِ غزلها
و این تازه ترین شعرِ کهن شد
شدم مجنون ترین لیلای عاشق
که شعرم راهیِ این انجمن شد
نیره فتحی
حتی در مقیاسِ نامرئی
جهان دهانی میگشاید
و دهانی فرو بلعیده میشود
سلولها
قارههای لرزان
و ویروسها
کشتیهای بیپرچماند
که برای فتح
به ساحلِ گوشت میرسند
و زندگی
در هر اندازهای
جز با جنگ
تعریف نمیشود
شیوا فدائی
طلمت شب را به چالش میکشیم
غیرتی در بوسه های ماه نیست..
روبرو خورشید بود و جا زدیم
حق ما بازنده ها جز آه نیست...
فرزانه فرح زاد
دلبرا.......
در آغوشِ گرمِ تو، زمان از حرکت میایستد
و نفسهایمان،نوازشی است بر پوستِ ساکتِ شب
«دوستت دارم»نه یک واژه که طعمِ توست بر لبهایم
شیرین و مُخْمِر همچون شرابی که از بهشت ربودهاند.
حسین گودرزی