بی تو، امشب باز در کوچه‌ی آرام گذشتم،

بی تو، امشب باز در کوچه‌ی آرام گذشتم،
همه تن سایه تو شدم،
غرق در اندوه تو ماندم .
ماه در آب روان، قصه‌ی عشقت را سرود
دل من، خسته ز هجران تو ، باز به غمت نشست
و... تو کجا، من به کجا؟
کوچه همان،اما از تو نشانی نیست
چشم من مانده به راه، از بی‌نشانی تو، حیران.

گفتی از عشق حذر کنی، که گذرگاه گذر است،
لیک قلبم به تمنای تو، تا ابد دربدر و آواره است.
شاخه‌ها همچنان در باد شب آواز می کنند،
خاطرات تو را در سینه من باز می سرایند
گرچه رفتی و نماندی به کنارم شبی، ای ماه،
باز در کوچه‌ی دل، می‌گذرم با غم و آه.

بهمن فیرورقی

قسم به بغض شعر و دیده ای که تر نمی شود

قسم به بغض شعر و دیده ای که تر نمی شود
دلم گرفته از شبی که بی تو سر نمی شود

ببین که در به در شدم برای یک نگاه تو!
به من بگو دویدنم بِلا اثر نمی شود

در این جهان پر خطر ، در این همه دوگانگی
به جز هوای عاشقی مرا سپر نمی شود


هزار ناپدر در این خرابه آمدن ولی
کسی برای این پسر ، که چون پدر نمی‌شود

بدون تو دقیقه ای ، هزار سال می شود
و بعد شب دوباره شب ، دگر سحر نمی شود!

مهنا محمدابراهیم

عشق می‌بافم

عشق می‌بافم
در پیچش موهایت
بر قامت بلندت
که هر بار
چشم باز می‌کنی
خورشید از شرم می‌گرید


سیدحسن نبی پور

لبخند برای که می‌زنی ای ماه؟

لبخند برای که می‌زنی ای ماه؟
این آرایش تازه‌ات به تو نمی‌آید
و غمگینت می‌کند
به جای خودآرایی
بگذار نور بی پرده خودش را
به نمایش بگذارد
زیبایی‌‌ در سادگی‌ست...


صبا علوی

و من، یک تبعیدی دیوانه ام

نگاهم که می کنی
دیگرخودم نیستم،

نامم، خاطره ام،
حتی استخوان و پوستم
در شعله ی چشمهایت می سوزند

تومرا از من دزدیده ای،
و من با رضایت
تمام هستی ام را
به اسارت نگاهت بخشیده ام

ای کاش می دانستی
هر بارکه نزدیک می شوی
جهان از مدار خود بیرون می افتد
ستاره ها سرگیجه می گیرند،
و عقل من چونان برگی درباد
به هیچ بدل می شود

میان لب هایت
قانونی جز جنون نیست،
ومیان بازوانت
زمان فرو می پاشد

من به تونیازی ندارم،
من خود تو شده ام

تورگ هایم را فتح کرده ای،
وخونم را به نام خود نوشته ای

اگرهزار بار بمیرم
بازهم به سمتت برمی گردم،
چون مرگ برای من
جز راهی به سوی تو نیست

تو مرز نیستی،

تو بی پایانی،

و من،

یک تبعیدی دیوانه ام

که خانه اش را تنها
در دل تو پیدا می کند..

نازنین رجبی

رهایم کن...

رهایم کن...
رهایم کن در تناقض
چهچه های زیبایت...

هر بار که خنده های مستانه ات
تصنع نگاه شاعرانه ام را
به چالش می کشد...

با خود می اندیشم،
که آیا هرگز قلب فسرده ای
خواهد تپید با
تپش های نبض روح سرگردانم...

می دانم که هرگز در
باور خود نخواهی گنجانید
که دلی شور تمنا می زند....

چرا که احساسی که در اذهان
بی کران دام می گستراند ،
هرگز نخواهد توانست
کبوتر جلدی را در آغوش خود
پنهان سازد....

سکوت مرگبار زبان بسته
تا به کدامین قصاص
خفقان ، باید که خفتن خرگوشی را
بر تجربه های بی رویا بیفزاید...؟؟؟

وای بر روزی که شب را به تمسخر
تاریکی، رنجشی بر
سپیده ی صبح اندازد...

خسوفی خونین پدید خواهد آمد
و ماه را نقابی سرخوش
بر رخساره خواهد کشید....

خنجر زبانت زبانه می کشد
بر شعله های وجودم
آنگاه که به آتشی سرد
فرا می خوانی عمق بی تفاوتی ها را

گره خورده ام در مثلث کارمایی
کهن که ضلع زیرین آن
کالبدم را تحت فشار
دو ضلع دیگر در خود می فشارد....

تقصیر ما نیست که ارواح خسته را
دعوت به تناسخ آدمیت
کرده ایم...

بارش قطره ای ازلی است
که از اشک چشمان خدا بر
خاک تن مان چکید.....

و نامش را نهاد ،
عشق....


افروز ابراهیمی افرا

به جُـرمِ عاشقی مُردَم در این وادیِ بی احساس

به جُـرمِ عاشقی مُردَم در این وادیِ بی احساس
همین عشقی که وامانده درونِ دفترِ اشخاص

نباشد مرهمِ دردی که آرامش دهد دل را
نمک پاشند، آدم ها به زخمِ این تنِ حساس

نه مردی مانده در میدان،نه سوتی آخرش پایان
نمانده از جوانمردی، به قدرِ دانه ی الماس


زمین غرقِ تباهی شد، شکستیم و دهان بستیم
تبر بر ریشه می کوبد ، تبردارِ خدا نشناس

کمین بر واژه ها کرده ، که شعرش بی خطر باشد
ولی در این غزل گم شد، گزینش های پر وسواس

نیره فتحی

با آغاز یک نت متولد می شوم

با آغاز یک نت متولد می شوم
با اوج آهنگ پرواز میکنم
و با آخرین تپش از یک سکوت
آهنگ زندگیم به پایان نخواهد رسید
من هستم و این سکوتم
می دانم که تا پایان راهی نیست...
پایانی برای آغاز ....
میدانستم
در انتهای مسیرم
از آغاز بی زمان ، در ،‌‌‌ بی زمانی
نه در هستی ، نه در ، نیستی
و در میان خاطرات به جا مانده ام
در گذرگاهی از
آب به آتش
پس ، سر به سجده فرود خواهم آورد
از ورای آگاهی انسانی
به سوی وحدت
در ورای مکان و زمان

بهاره حکیم نژاد