گفتم شبی سرزده خواهم آمد

گفتم شبی سرزده خواهم آمد
تا عشق را غافلگیر کنم
خندیدی و گفتی
نیکی و پرسش...
بیا

آمدم
با کفش هایی پر از جاده
و دلی که راه را بلد نبود جز به سمت تو.


خانه ات روشن بود
مثل فانوسی در دل دریا،
و من غرق آرامشی شدم
که از پنجره ات
به خیابان می ریخت.

تودر نور ایستاده بودی
چنان شفاف
که جهان از نکَاهت شرم می کرد
.
دستت را گرفتم، و زمان شکست،
شب خم شد،
ستاره ها ایستادند.

ما رقصیدیم
بی هیچ موسیقی،
جز تپش دو قلب
که می خواستند
برای همیشه
یک ریتم باشند.

آن شب فهمیدم،
غافلگیری واقعی
این است:

آدم به قصد بخشیدن عشق بیاید،
اما خودش
غرق عشق تو شود.

نازنین رجبی

زنده‌ام بی‌تو، ولی بی‌جان خویش

زنده‌ام بی‌تو، ولی بی‌جان خویش
کِی توانم زنده باشم جز به نیش
هر چه غیر از توست، نقشِ سایه‌ام
با توام، بی تو، تهی چون مایه‌ام
نیست جز یادِ تو در دل، ای یقین
در تو گم گردم، رها از این زمین
دل اگر با تو شود، باشد گوهر
گر نباشد پس بسوزد این گوهر
کعبه را گم کرده‌ام بی هر نشان
قبله‌ام چشم تو باشد، جاودان
با نگاهت جان من گردد روان
در تو جویم نور، ای شمع جهان
هر که در عشقت نسوزد خام ماند
دل نگردد، تا که در عشقت نماند


مصطفی نجفی راد

نقش ِ تو در فال من افتاد و فنجان را شکست

نقش ِ تو در فال من افتاد و فنجان را شکست
رنگ چشمانت شکوه ِ چای سیلان را شکست

خون ِ قرص ِ ماه تا در قالب ِ جسم ِ تو ریخت
هیبت ِ پوشالی معمار ِ یونان را شکست

تار مویت از حریم ِ روسری بیرون زد و
همزمان قلب ِ من و پشت ِ رضاخان را شکست

تا صبا بر قامتت پیراهنی از عشق دوخت
حُسن بلقیسی ی تو تخت ِ سلیمان را شکست

دامن ِ گلدار و چین چین را در آور از تنت
نقش ِ عشقت شمسه ی قالی کرمان را شکست

گوی های آتشین ِ چشم های یاغی ات
دست ِ هر جادوگر و دندان ِ شیطان را شکست

روی سنگ ِ قبر من بنویس این مجنونِ عشق
بارش ِ چشمش رکوردِ خاک ِ گیلان را شکست


محمد علی شیردل

مشتاق دیدارم!

مشتاق دیدارم!
کاش در را که باز می کنم
تو پشت در باشی!

فرشته سنگیان

تو لب بگشودی و خورشید از آن لبخند برخیزید

تو لب بگشودی و خورشید از آن لبخند برخیزید
ز چشمَت باغ‌گل رویید، ز عطرت رود پرخیزید

نسیم از گیسوانت بوی شبنم را به شب بخشید
ز خنده‌ات هزار آیه، ز هر پَرواز برخیزید

کجایی ای بهار من؟ که با یک نغمه‌ات از نو
هزاران چشمه واگردد، هزار آواز برخیزید

نگاهم کردی و جانم ز شوقت نغمه باران شد
درون سینه‌ام رقصید، دل از اندوه بگریزید

تو آمدی و فاضل شد، چو بلبل در میان گل
که از لعل تو می‌نوشد، غزل در چنگ بنشینید


ابوفاضل اکبری

وقتی صداها تعطیل شد

وقتی صداها تعطیل شد
و چشم ها
پرده خود را به خواب
دادند
پلکهایم همسفر نشد
و لابلای نگاه ستارگان
به دنبال چشم پروین بود
شهابی شعله بر دوش گذشت
رویای پروین را
به خواب زدگان می برد
من و بیداری
در
دم دمای سحر
که آسمان
اختران
را خاموش می کرد
در انتظار بودیم
خبری از وعده
دیدار نبود
ایکاش شب
به ملاقاتم بیاید
تا از او سراغش
را بگیرم
قول داده بود
بیاید
تا در کنج باورم
از او
نگاهی بیاورد
ولی حیف
که خوابم برد .


محمود علایی منش

اگر به من نظرکنی، ای که تویی خدای من!

اگر به من نظرکنی، ای که تویی خدای من!
سبز شود جهان من، باغ شود سرای من
ای همه ی وجود من! بی تو دگر نمی شود
هیچ نرو ز پیش من، باش بمان برای من
با تو جوانه می زنم، با تو شکوفه می کنم
بی تو مباد یک دمی، آب بریز به پای من
من که گرفتار توام، فاش بگویم که چه ام
اسیر یک نگاه تو ، بسته به تو بقای من
کشته ی مهرتومنم، تشنه ی عشق تو منم

ناز تو بر زخم تنم چو مرحم و دوای من
بی تو نگر چو مرده ام، بیا و زنده ام بکن
بانفس عیسوی ات، ایکه تویی شفای من

علی ناصری

به تنهایی ات ناکس راه مده

به تنهایی ات ناکس راه مده
که شوی بازیچه هوسرانان
خانه ی دل جای  مقدسی ست
بگذار بماند برای جانان
آنکه سهم دل توست می آید
هیچ غمی دردلت نخواهدکاشت
تورا جای همه روزگارانی
که تنها مانده ای دوست خواهد داشت


وحید مشرقی