درگیر نگاهت شده چشمم که نجیب است

درگیر نگاهت شده چشمم که نجیب است
زنجیرِ نظر بازیِ تو بس که عجیب است

فریادِ نگاهم به نگاهت شده رسوا
لبهای نگاری که به سرخی، مثِ سیب است

تصویرِ تو هر جا که من از درد برنجم
مانند شفا از نفسِ گرمِ طبیب است


من ماندم و حسرت به دلی در غمِ ممنوع
معشوقه چرا مست، در آغوشِ رقیب است!؟

چشمک زدنت گر چه مرا در هوس انداخت
میدانم و درگیرم و این حربه فریب است

در آتش عشقت همه عمرم به هدر رفت
هم آخرتم سمت تَفِ دوزخِ شیب است

در دل گله ای نیست به زیبایی و حُسنت
درگیر نگاهت شده چشمی که نجیب است

محمد جلائی

من کز بی کسی بر دنیا

من کز بی کسی بر دنیا
تنهایی را همدمِ خود کرده ام

از خستگی های تنم گویا
هر شلوغی را بر خود تباه کرده ام

یاد نمی آیدم که شوم جویا
احوالم بعد از این بغضِ سنگی

تو خود بینی درین طوفان و دریا
با این دل چه ها کرده ام

گوید مرا قلبم ، سبز می شویم آیا
گویم این سرما را خود به جانم کرده ام

از صبحِ سپید و عشق و آن همه رویا
دل سپردم بر شب و خود را فدا کرده ام

میخواستم چون درختی سبز و والیا
زندگی باشم و حال زندگی را رها کرده ام

میخواستم تکیه گاهی محکم و آریا
سخت باشم و حال بر دلم جفا کرده ام

روزگار را ندیدم جز دروغ و ریا
آری من همانم کین روزگار را بر فنا کرده ام

محمدعلی ایرانمنش

روباه سفید

من مرگ را دیده ام
روباه سفیدی بود
که تو او را
دربرابر چشمهایم می بوسیدی
و خون می چکید
از رگهای بریده ی گردنش ...
#دنیا غلامی

کنار پنجرهٔ کافه، دلم هوایت شد

کنار پنجرهٔ کافه، دلم هوایت شد
هوای خیسِ غروب و غزل روایت شد

نگاهِ خستهٔ تو مثل خطِ باران بود
به روی شیشهٔ دل، شعرِ من حکایت شد

صدای خندهٔ تو مثل چای داغی بود
که خستگیِ شبِ من به یک نگاهت شد


به روی صفحهٔ گوشی، هزار بار نوشتم
که بی‌تو زندگی‌ام نیمهٔ حکایت شد

تو رفتی و همهٔ کوچه‌ها غم‌آلودند
دلم کنارِ همان نیمکت، حمایت شد

عبدالهادی کریمیار

چه بیهوده ز خوابِ خوبِ شیرینم شدم بیدار

چه بیهوده ز خوابِ خوبِ شیرینم شدم بیدار

پس از بیداری، از هرچه به غیرِ عشق، گشتم بیزار

بهاری بی‌نسیمِ وصل، بر دل، چون خزان افتاد

ز رویت گل نداده، شد گلستانم همه بی‌بار

شرابِ چشمِ تو، در ساغرِ جان، شعله‌ای افروخت


که بی‌تابی، به جان آمد، شد از صبر وُ سکون غمبار

جهانم بی‌تو، طوفان است وُ من کشتیِ بی‌لنگر

تو فانوسِ شبِ تارم، پناهِ ساحلِ پندار

امین ،بی‌نامِ تو هرگز، نسازد بیتِ شیرینی

که شیرینیّ غزل‌ها هست از یادِ تو، ای دلدار

محمد امین نژاد

روزی آمد، تماماً زیبایی.

روزی آمد،
تماماً زیبایی.

خورشید می‌درخشید،
ابرهایِ تیره
ناپدید شدند.

جهان،
رویایِ خویش را
با خورشید قسمت کرد.

مردم،
شادی را ـ در رقصِ دستان ـ
و عشق را ـ در تارِ مویان ـ
لحظه به لحظه
به نمایش آوردند.

و عشق،
رقصی‌ست
در ثانیه‌هایِ زندگی.

و من،
در میانِ این همه شادی،
نه تو را،
که خودم را
در آغوش خواهم یافت.

طیبه ایرانیان

من تنها نیستم،

در میان کسانی که باید خانه‌ام باشند،
احساس می‌کنم
دیوارها از من بلندترند.
اطرافم چهره‌هایی آشناست،
اما چشمانشان
انگار پنجره‌هایی رو به کوچه‌های بسته است.

کلماتی که می‌گویند
مثل ظرف‌های خالی بر میز می‌ماند،
پر سر و صدا،
بی‌مزه،
بی‌گرما.
می‌خندند
اما خنده‌شان مثل پرده‌ای‌ست
که نور را پنهان کرده،
نه روشن می‌کند،
نه آرام.

من میانشان
مثل درختی بی‌بار ایستاده‌ام،
شاخه‌هایم می‌لرزند،
ریشه‌هایم در خاکی‌اند
که دیگر نمی‌بارد.
دست‌هایی که روزی پناه بودند،
اکنون حسابگرند،
نگاه‌هایی که روزی مرهم بودند،
اکنون عبور می‌کنند،
انگار هرکس
تنها سایه‌ی خودش را می‌بیند.

دلگیرم،
نه از دنیا،
که از همین نزدیکان،
از همین قدم‌های آشنا
که گاهی صدایشان
به سکوت شبیه‌تر است
تا به مهر.
از این فاصله‌های کوتاه
که در دل،
بی‌انتهاست.

با خودم می‌گویم:
آرام باش،
بگذار نبینند،
بگذار نفهمند.
شاید روزی
از میان همین جمع،
یک چشم بی‌قید،
یک لبخند بی‌حساب،
یک دست بی‌تظاهر
راهی باز کند
به دلِ بسته‌ام.

و درست در همین آشوب،
می‌چرخم و نگاهت می‌کنم،
تو که آرام
مثل سایه‌ی درختی در ظهر تابستان
کنار من ایستاده‌ای.
حضور تو
تمام دلگیری‌ها را نرم می‌کند،
تمام سردی‌ها را خاموش.
عشق تو
چیزی‌ست که میان این همه فاصله
جهانی کوچک و روشن می‌سازد،
جهانی که در آن
حتی اگر همه دور باشند،
من تنها نیستم،
چون تو
ایستاده‌ای،
بی‌هیاهو،
اما تمام‌قد.

عقیل چاملی

اگر تمام ستاره‌ها بنویسند "دوستت دارم"

اگر تمام ستاره‌ها بنویسند "دوستت دارم"
باز هم برای گفتن به تو
کم می‌آورند.

حسین گودرزی