ای بهترین زیبای این دنیا خداحافظ

ای بهترین زیبای این دنیا خداحافظ
چشمانت از یادم نرفت اما خداحافظ

در قلب من تا آخر عمرم تو خواهی ماند
در هر کجا باشم و یا هرجا خداحافظ

هیچ آدمی جای تو در قلبم نمی گیرد
تنها تو هستی در دلم لیلا خداحافظ

قسمت نشد یک لحظه دیداری کنم با تو
ای کاش می دیدم تو را یک جا خداحافظ

شرمنده هستم تا همین جا می توانستم
من خسته هستم دیگر از رویا خداحافظ

از بس به دنبال تو گشتم بین هر رویا
گم کرده ام باور بکن خود را خداحافظ

تنها بخندی هم برای من همین کافیست
آنجا بخند و خوش بمان تنها خداحافظ

چیزی ندارم قابلت باشد ولی جان را
خواهی بیا تا من کنم اهدا..خداحافظ

سعید غمخوار

کلاهی نهادی ز نوع دو گوش

کلاهی نهادی ز نوع دو گوش
کلاه سخت باشد رود تا دو گوش
..
کلاه عیب سر را بپوشد ولی
گهی زمزمه می‌کند زیر گوش
..
دو گوش کلاهت بچرخان کمی
که یادش بمونه نگوید به گوش
..
کلاه خود رفیقی است نامطمئن
گهی کار را می زند پشت گوش
..
کلاه می نشیند به سر راست راست
کلاه ایستاده کمی فال گوش
..
کلاهت بکن قاضی راز پوش
به هیچ کس نگوید راز مگوش
..
چه زیبا کلاهی برازنده است
چو تاج سلیمان نشانی به روش

عبدالنبی اکبری

اسمَت...

اسمَت...
پلاکی بی‌صداست
بر درِ خانه‌ای
که من در آن
با یاس‌هایِ تنهایی
سکوت می‌نشانم.


گنجشکی خشکید
در چشم‌هایش...
از بس
که مرا
در انتظار دید.

و من
هر شب
جرمِ نبودنِ تو را
بر شانه‌هایم
می‌کشم.

طیبه ایرانیان

کوچه پس کوچه های روستایی

کوچه پس کوچه های روستایی
می برد تو را به هر طرف که خواهی
می‌برد تورا به سوی آرامش
نقطه ثقل میان. آسایش
بام‌های گلی و دیوارش
خانه های دلی و ایوانش
دار قالی لذت نقش و نگار
حوض ماهی رنگ آبی در بهار

بوی نان مادرم در آن تنور
می رسد همراه صبحانه وفور
پدرم گرم تلاش و کوشش
میکند آرد ز گندم جوشش
تک درخت؛ روییده در پایین ده
جای بازی جای خالی کنج ده
بوی شالی می تراود از زمین
می کند سرشار من را انگبین
چون رسد پاییز در فصل درو
اهل آبادی همی پاشند؛ مَنهای ز جو
می رسد پاییز و می آید کلاغ
می نشیند بر سر تیر چراغ
از صدای غار غار هر کلاغ
یک خبر می آید از آن سوی باغ
فصل خرمالو و گردو و انار
فصل بادام و مویز؛ بوی چنار
بوی مهر آید برد تا عمق جان
قصه های عالی آن مهربان
مرد دهقان می‌کند دانه به خاک
تا که در فصلش بچیند پاک پاک
رود روستای ما پر آب است
این هدیه را خدا به ما داده است
بز و بزغاله و گوسفند بسیار است
الحق اینجا غم و غصه در خواب است
چون شود شب ستاره ها نزدیکند
بام‌ها برای همدگر چون همسایند
خواب یک شب ز روستایم را
کی دهم من به کل دنیایم را

حسنعلی فرهادی فرد

کجا دانم کجا رفتم، که جز پرواز ننوشیدم

کجا دانم کجا رفتم، که جز پرواز ننوشیدم
نه بر خاکم، نه بر گردون، که از آغاز ننوشیدم

گشادم بال در بی‌سو، رها در سمتِ بی‌مبدأ
ز خود برخواستم چون باد، که از آواز ننوشیدم

نه از پیمان زمینم من، نه در تقدیر دورانم
که پرّانم ز دنیایی، که یک پرواز ننوشیدم


ز هر آتش، رهم چون نور، ز هر شبنم، صفا دارم
نه بالی داشتم اما، چو شوقِ راز، ننوشیدم

جهان را چون حبابی دیدم و رفتم ز روی او
نه از قطره، نه از دریا، که از اعجاز ننوشیدم

بگو فاضل به پرهیزان: من از پرواز مستم هنوز
که این مستی، نه از باده‌ست، که از پرواز نوشیدم

ابوفاضل اکبری

عزیز سفرکرده ام

عزیز سفرکرده ام
تمام جاده های عبورت
سرخ اند از انتظار
چشم به راهت
تب آلود و بی قرار
روزهایم را
به سیاهی شب می دوزم
تا شب پره های مهاجر
مژده آمدنت آورند


سمیه کریمی درمنی

صبحت شیرین شاهد من.....

طلوع،پرده برگرفت
و نقش تو بر دیوار روشن سحر اندامت را
پیش چشمان مشتاقم رقصان کرد
ای نسیم صبحگاهی عشق
همچنان در گلوی من جاری باش
صبحت شیرین
شاهد من.....


حسین گودرزی

در پی انکار یک خاطره ی مبهم،

در پی انکار یک خاطره ی مبهم،
همه عمر در غفلت
انگار در انکار خود بودم
تو می رفتی
و من می ماندم
همه وجودم، در فکر و خیالم،
فقط یک سوال بود
که چرا برای تو
هر لحظه را می مُردم؟...


علیرضا پورکریمی