در نقشه‌ی جغرافیای تن تو

در نقشه‌ی جغرافیای تن تو
کویرِساعتِ دوازده را پیدا کردم
و با زبانِ تشنه ا م کوچه‌پس‌کوچه‌های وقت را
برای رسیدن به چشمه‌ات پیمودم


حسین گودرزی

چه بی اندازه غم دیدم

چه بی اندازه غم دیدم
درشتی ها که بشنیدم
من از تک شاخه ی هستی
فقط اندوه و غم چیدم
گلم پژمرد در سختی
کران رنج و بدبختی
به خون آلوده شد رختم
درآور از تنم رختی
که خون شد سهم این عاشق
که از معشوق میخواند
چو منصور از پی معشوق
ذکر از شوق میخواند
رها کردند یارانم
به امید بهارانم
ز خشکی قطع شد امید
از انبوه بارانم
چه شبها تا سحر مردم
دمار از غم در آوردم
چنان دنبال مرگم که
تو گویی من سر آوردم
پی غمخوار میگشتم
پی دلدار میگشتم
همه عالم چو گلها و
منی که خار میگشتم
در اوج بی کسی بودم
چه بی حد راه پیمودم
تمام پای من تاول
که اشکم دید معبودم
من از نسل غم و دردم
بدون ذوق سر کردم
ز من نسلی نماند، هرگز
که با او باز برگردم
من آن ختم حیات هستم
که عمری بی نشاط هستم
دلم عمری عدم میخواست
اما هستم و هستم


دانیال علی پناهی

طواف به دور کعبه گشتم و گفتم خدا خدا

طواف به دور کعبه گشتم و گفتم خدا خدا
من را نکن ز خانه خوب و خودت جدا

شیطان شنید حرف شگفتی شدش به شعر
شرمت نمیشود که شدی شر ،ز ما جدا

عمری رفیق شفیق من بودی و طریق
طی الطریق با من و اینک تو با خدا


صد نوع گنه تو هزارباره کرده ای
من یک گنه و شدم از خدا جدا

سید حجت اله طباطبایی

عشق، آتشی‌ست که

عشق،
آتشی‌ست که
لب‌ها خاموشش نمی‌کنند
پیوندی‌ست در آغوش
بی‌واهمه از زمان.


سیدحسن نبی پور

دستان عاشق من شوق غزل ندارد

دستان عاشق من شوق غزل ندارد
حرفیست زین معما گویا بدل ندارد

ما زادگان مستیم از کوی باده نوشان
گویی به عشقبازی شوق جدل ندارد

فرهنگ مستی ما بفروخته جام هستی
گویی که جام هستی رنگ عمل ندارد

از میوه درختی ما را به خاک دادند
گویی که جام هستی میل خلل ندارد

در خانقا که رفتیم جز بزم عشق ندیدیم
گویی که بزم عاشق عزم زول ندارد

دریا مگر که عالم بسته به نار مویی
کین کامروا جهانی دیگر مثل ندارد

سیاوش دریابار

در انتظارِ آمدنت،

در انتظارِ آمدنت،
چشم‌به‌در مانده‌ام،
چشم‌به‌راه مانده‌ام،

آن‌قدر مانده‌ام
که چشم‌هایم
دیگر چشم نیستند،
دریا شده‌اند.

آبی شده‌ام،

آن‌قدر آبی
که دیگر چشم نیستم،
خودِ انتظارم.

طیبه ایرانیان

گریه هایم را فروختم

گریه هایم را فروختم
هزاران بار سودا خریدم
و
هنوز وقتش نشده هزاران را بشمارم.
بارهایم در سفر سبک بود و کوتاه
زمستان بود.
عشقی داشتم درباران به همراه
جاده های برفی، سرد نبودند
و
کوه های خالی از همه چیز
بهانه ای بودند برای شمرده تمام دقایق،
برای رسیدن به مقصد تو.
تویی که بوی ترنج میدهی و کاج.
تویی که بوی ماهی چشمت
شناکنان
خط بعید تا کرانه های لبت را مست‌‌ میکندم.


هادی حاجی زاده

هرآنچه سخن گفتم

هرآنچه سخن گفتم
باور نکردی
کلام عاشقانه
برایت سرودم
به قاموس فراموشی سپردی
درد هجران را
برای تو خواندم
ناگفته خواندی

زمانی که سخن می میرد
هزار آرزو آتش می گیرد
هزار غصه در سینه
حبس می‌شود
هزار راه رفته
در آغاز می ایستد

دل به رنج دیدار دادم
افسوس نگاهت
را از من ربودی
شاید آن زمان
سخن از دنیا رفت
و یاد آن ایام شیرین
در ماتم ماند

سخن عاشقی جان داد
و اگر فاش می‌شد
و معشوق نمی پذیرفت
مرگ کلام را رقم می زند

صحبت یار با اغیار
جان عاشق را می ستاند
سبوی بشکسته
خاطرات قرار مستانه
مرا مبهوت می‌کند
چرا دیگر سخن من
نفس نمی کشد ؟
انگار زمان خاموشی
روزگار عشق پرستی
رسیده است

تار و پود
مهر ماه
نخ نما گشته
شب بی طلوع ماه
سرد است
غروب بهار
در پاییز زرد
آشکار شده

دیگر نخواهم ماند
در این چند سطر مابقی
شاید قلم هم بمیرد
و سخن دگر بار
جان بسپارد


حسین رسومی