رفتی و از غم تو شاعر و دیوانه شدم

رفتی و از غم تو شاعر و دیوانه شدم
خسته از درد جهان گشتم و ویرانه شدم

باختم دل به تو و سوختم از آتش عشق
همچو شمعی شدی و دور تو پروانه شدم

هدفت بود مرا شیفته‌ ی خود سازی
من خمار تو شدم راهی میخانه شدم

این جهان بی تو شده حسرت و تنهایی و درد
همچو ابر آمدم و گریه ی مستانه شدم

غرق اندوه و غم تو گذراندم ایام
من که بی ماه رخت این همه دیوانه شدم

بوسه بر خاک قدمهای تو زد "نوری" شعر
خوش به حالم که چنین همدم جانانه شدم

آرمین نوری

خدا می‌داند چگونه با هر بار دیدن تو

خدا می‌داند چگونه با هر بار دیدن تو
جهان از نو متولد می‌شود
من تشنه‌ای که از چشمه‌ی عشق تو سیراب می‌شوم
و در آینه‌ی چشمانت، بهشت را می‌بینم


حسین گودرزی

با زبان‌های شیرین

با زبان‌های شیرین
قحطی شعر را به سخره می‌گیرند
در نگاه‌شان آتش گرسنگی است
اما لب‌هایشان
پر از وعده‌های بی‌حاصل.

سیدحسن نبی پور

طنین نگاهت...

طنین نگاهت...
زلزله‌ای‌ست
در سکوتِ تنم.
لبانت...
آتش‌زنی‌ست
که بهشت را
به خاکستر می‌کِشاند.
در آغوشت...
لحظه‌ها را
به قیمتِ جهنم
می‌خرم.
بوسه‌ات...
مهتابی‌ست
که سپیده را
از شرم،
می‌لرزاند.
تو...
بارانِ پنهانِ
رازهای منی...
و من،
در هر نفسِ تپیده‌ات،
غرقم...
در آتشِ بی‌پایانت.

سیدحسن نبی پور

آغوش تو زایش است،

آغوش تو زایش است،
شکفتنِ عشقی در خواب سنگین،
و انگشتان من، نطفه‌ای که در سکوت
می‌جستند پوست تو را،
زبانِ بی‌کلامِ آتشینِ لمس.

سیدحسن نبی پور

نگو با من ز دنیا، کان خیالِ خامِ ویران است

نگو با من ز دنیا، کان خیالِ خامِ ویران است
نگو با من ز فردا، دل در آتش مانده عریان است

نه در آیینه پیدا بود، نه در فانوسِ افلاک
تو آن نوری که پیش از نور، در خلوت‌گاهِ پنهان است

جهان در پرده‌ی وهم است و ما بیرون ز پنداریم
کجا شب؟ کِی سحر؟ آن‌جا که ما را نام و عنوان است

من از سدره گذر کردم، نه با پروازِ جان خویش
که هر پر بر تنم افسوسِ یک روزِ پریشان است

تو را دیدم، نه در دیدن، نه در معنی، نه در صورت
تو آن صوتی که هر خاموش را لبریزِ طوفان است

نه فاضل را توان گفتن، نه شرحِ او به‌ جا ماندست
که در گم‌گشتگی، صد مرتبه آگاه‌تر از آن است

ابوفاضل اکبری

باران اگر روزی نبارد .....

باران اگر روزی نبارد .....

در خانه ی فکر هوای مثل تهرانت ،
چگونه فصل پاییز از کنار کوچه هایش
خاطراتی نو بسازد .


صابرخوشبین صفت

پریچهرا .....

پریچهرا .....
جانم برایت بگوید که
رازِجهان در نگاهِ تو نهفته است
و من تشنه ی خواندنِ این رازَم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم


حسین گودرزی