چه غریبانه بود آن غروب که با من نشستی
و دریا الوان را چون فرش گسترانیده بود
من در ساحل خیال تو یکه و تنها
چه پیوند زیبایی در آسمان داشتند
آن دو مرغ عاشق!
تو حس تنهایی را با من تفسیر کردی!
و.... از نگاه پر معنای تقدیر تصویر گرفتیم
و قامت ز باران شستیم
چکمه های گل آلود را
ز پای فراق کندیم
خاک را در چشم باد رغیبان تکاندیم
.......پر گشودیم سبک بال
چون پرتویی عجول شکستی
حلقه دستان من حصار شد
نفس هایمان در هم تنید
عطر مهرت را لمس نمودم
زیر سایبان شب ضیافتی داشتیم
شاخه ی رز سپید به گیسوی شب نشاندی
بدرقه اش نمودی
شفق وراء شب خفته بود
باشکوفه های خنده تو بیدار شد
تار گیسوان تو
دلربایی ز سحر می نمود
و نسیم خیال مرا می بلعید
و من... مبهم در وجود خود بودم
آری... غرق رویای تو!
در آن غربت ساحل ...
حاتم افسانه
آه از این نالهی دل، ناله کند نام تو را
آه از آن غفلت تو، غفلت تو کشت مرا
منم آن شیفتهی برق نگاهی زیبا
لااقل رخ بنما، باز شو ای لاله نما
مست عطر طرب انگیز طبیبانه شدم
چه گلی، چه صنمی، تنها تویی در دنیا
بَه به این چهرهی بهتر ز مه و مهر و فلک
وه به این ماه سیه چشم و سپیدار نما
غرق دریای سیه زلف تو گشتم، فریاد
کمکی نیست مرا نیست مرا نیست مرا
درد از این داشتم و دارم و من خواهم داشت
اینکه در دام تو افتاده بیفتم به فنا
لاجرم در غم ایام خوشم، خوشنودم
که تو را دیدم و هر شب نگرم در رویا
امیرحسین قاسمی سورک
«میبینمت از دور و زیاد است همین هم
این سوختهدل ساخته با کمتر از این هم»
آغوش تو گر سهم من امروز نگردد
بوسیدن عکست شده یک عمر یقین هم
چشم تو چنان است که برهمزدن آن را
با هیچ کلامی نتوان کرد مبین هم
لبخند که بر روی لبت هست خدایا
فریاد و فغان برده ز هر خلق وزین هم
آن قدر تماشای تو شیرین شده بر من
کز لعل لبت هم نتوان کرد گزین هم
چون چشم تو در آینه میبینم از این سو
گویا به وصال تو رسیدم به همین هم
این راز که در سینه من هست و تو دانی
با هیچ کسی فاش نگشته به زمین هم
مهدی سلمانی
یاقوت و عقیقی ، منم یشم و زمرد
یا دم بدهی یار ، یا دم بستانی
گر صید تو ام یار صیاد جهانم
دریا چو تو باشی به کشتی برسانی
گر غرق تو باشم ، تو هم غرق که هستی
از رود ز تقلا چو من ، نامه بخوانی
در دل زده یک شعله ، این گونه خرامید
اکنون منِ دیوانه ، سر گشته بدانی
عرفان قدمگاهی
سکوت شیرین خیال
دل سپردگی خیالت ..شیرین
دلدادگی نسیم مبارک
مهروزی خورشید نوش جان
اشتیاق دیدنت صد افزون
پیمان دل ..تمنای وجودم را روشن کرده است
جان شیرین ..گل واژه تقدیم تو
رویا باف خیالم شدی
طلوع بی پایانت مبارک
در سراب نگاهت ..حقیقتی شیرین پنهان است.
فرحناز ناصری
بگذار تا برای آخرین بار
طنین آرام نفس های نسیم را
احساس کنم...
چشمانم یارای انتظار را ندارند...
حتی تمام قاصدک ها هم
هر گز نخواهند توانست اندکی
تسکین لحظه های بیقراری گردند...
قرار دل های نا آرام ، شبی سرد
در قایق چوبی شناور
بر موج دریاهاست
سرگردان و منتظر...
برگرد...
بگذار تا برای آخرین بار
خنده ی زیبای ستاره ای رخشان را
دریابم ...
بر لب های لرزان آسمان،
وقتی می خواهد سخنی بگوید
اما ترس از غرش ابرهای مزاحم
مانع می شود...
برگرد...
بگذار تا برای آخرین بار
سرم را بر شانه های سپیدار گذارم
قوی و استوار
آه...
مگر گناه احساس چه بود؟
که باید در انقلاب
دل ها سرکوب گردد؟
مجروح و خسته
در تپش قلبی عصیانگر
برگرد...
بگذار تا برای آخرین بار..... ؟؟؟؟
افروز ابراهیمی افرا
وای از روزی که گرگی عزم سلطانی کند
در نبود شیر و ببر، فکر زمستانی کند
رنجش و نامهربانی را کند افعال خود
وای از روزی که با کفتار، مهمانی کند
تاب ماندن از تمام بیشه ها خواهد گرفت
آهوان، آواره ی اعمال پنهانی کند
هرج و مرج را هدیه آرد بر زمین و آسمان
گرگ بی وجدان تمام، گله زندانی کند
گر تهی گردد، جنگل از نژاد شیر و ببر
دور نیست از انتظار، روباه شیطانی کند
زخم بندد بر وجود پیر و برنا بی جهت
هر کلاغی زین جهت، دعوای حکمرانی کند
تاج جذاب است فقط بر یال و پیشانی شیر
ورنه بی غرش کدام ابر، قصد بارانی کند
منصور نصری
صبح آمد و بوی نانوایی با بوی تن تو درآمیخت
ای نان گرم زندگی من
ای عسل ناشتای روح من
دست هایت را بگستران
تا روز را با تو آغاز کنم
صبحت خوش......
عشق من.......
حسین گودرزی