زندگی هست عبوری کوتاه
چون نسیم سحر است
گذری پنهان است
تو چرا دست بهدست، رقص کنان بی هدفی
و نمی دانی که
نقد را باید دید
فردا نیست هنوز
یادت هم نرود که محبت بکنی
بگذاری که نباشد افسوس
و نترسی که هویدا بشود
برقِ در چشمانت
غبطه بر گفتن احساساتت
بدترین حادثه است
لحظه ها را غنیمت بشمار،
فرصت محدود است....
زهرا انطیقه چی
قلبم ز ناز عشقت ، هر روز کم توان است
تو دلبر که هستی؟ این راز تو نهان است
هر صبح در خیالم ، خورشید تابناکی
هر شب در آسمانم ، ماه منیر پاکی
در قلب کوچک من ، یادت همی گرامی
تو افتخار شعری ، گویم به تو سلامی
باشد به روی ماهت ، ابرو کجِ خ ُماری
در خلوتِ خیالم ، یک بوسه اضطراری
یادم به یاد یادت ، دیوانه مرامت
روی دو چشم کورم ، جا دارد احترامت
ای خوب روی عالم ، تو ماه دلستانی
از تو چه گویم اینک؟ ، از بس که مهربانی
در دل به جز دل من ، داری کسی ز سر کن!
من انتظار وصلت ، این مُثمر ثمر کن
ابرازم از علاقه ، بر مهر تو روا شد
حالا سخن چه داری؟این گفته برملا شد!
جواد حبیبی
پناه ناشکیب شانههایم
از نسیم نوازش دستان بیقرارت
و لرزش همبستری استکان چای
و نعلبکی
در یک بیراههای
که به تو نمیرسد
تنها سهم من بود
از یک شب پر حسرت پاییزی
و آخرین جرعه خوشبختی
که از نگاهت نوشیدم
بهروزکمائی
من سار کوچکی را میشناسم
که پیامآور نابودی روزهای من است.
لانهای دارد که بِه از کاشانهایست
که من آن را با ادراکی از قفس مینگرم
و روز به روز در آن شکستهتر از دیروز میشوم.
هیهات،
غبطه میخورم به آن سار
که ساکن شهر ساز و سرود است و آواز
چه سعادتمند است که هر روز
نظارهگر آن غنچهی زیبا روست
و آسمانی که
نظر می افکند بر آن خورشید پر فروز
من این امید را به گور خواهم برد
که به جای آن سار کوچک باشم و
آن ستارهی درخشان هرروز
از پنجرهی آسمان آبی
برایم چشمک بزند
مهدی غلامحسینی
محبوبیت درویشان نبود جز
ثبت احکام سوره مهربانی هایش
مکتب ثابت قدم عمر شکوری ها
دیدی که چگونه فاتح شد
فاتح اش نافع شد
مانند خشک نانی یکباره پودر شد
آنچه بر سر راه کاروان غریب
خود را بر سر هر کس فغان می کرد
آخر سهمگین سیلی می آید
همه در بحر عظیم
سیرت خود را می شویند
آنگاه آن امام عظیم شان
بعد از هجر عظیم
چشم ما خواهد شد
بعد از آن چشم بندی های
دنیای فریب
چشم ما خواهد شد گوش ما می شنود
ای فرخنده ی ما
چشم ما متعلق به شماست
تن ما در ره تو
ای یاسین زمین
جایگاه ات در قلب ما مستحکم
محکم بکوب در دریای پهناور
و غم مردمان را به محالات بگردان
در لحظه ناب
و آنگاه حکم بفرما
حکم تو تا ابد دهر سریع الجراست
و وقت تقدیر رسید
زمانش ابدی است
و کفار همه در خاک غلتان اند
وقت قیامت عظما
به نفع امت مظلوم است
حاکمان طاغوت بیبن همه در بند تو اند
شکوه تبسم کودکان مظلوم
شکوه غنچه آزادی در دشت عظیم
اشغالی قداست بار است
یا ابن الحسن پیام مادرت زهرا ست
که در گوش همه زمزمه وار است
می شنوی
تو می آیی ،تو می آیی
تو در نزدیکی هر لحظه می آیی
کوهسار بزرگوار
دل به آتش میسپارم تا بسوزد خواب را
شعلهای باید که افروزد خَم محراب را
در تماشای جنونم، سایهای افتاده است
از شبم مهجورتر سازد دل بی تاب را
چشمِ من از هر ستاره، زخمی از شب خورده است
وقت آن شد تا بسوزانم طلسم ناب را
ای طبیب خستهدل، از نسخهات؟ درمان چه شد؟
بادهای خوشتر کند درمانِ این بیتاب را
نقشِ تو بر دل کشید آن خامه ی گیسوت، لیک
مورها پنهان کنند از باد، شهد ناب را
دل به آغوش شبانگه داده ام شاید که او
بوسه بارانی کند این سینهی بیخواب را
در دلِ آیینهها جز نقشِ او پیدا نشد
هر که زد دستی به دل، دید آن رخِ مهتاب را
محمدرضا گلی احمدگورابی
شبنمم..
افتاده در آغوش تو
باز کردم سینه ام را
آن وجودم نوش توست
پیروز پورهادی
گاهی دلم
بیدلیل
میلرزد،
مثل برگی
که نمیداند
باد از کدام سمت
خواهد وزید.
در سکوت،
نامت را
آهسته
میچِشم،
انگار تنها طعمِ
مانده بر لبم
تو باشی...
بمان ...
که شعر هم
با تو زبان میگشاید.
بهمن رسولی