ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خواهش مکن ای دل به تمنای ابد
کز دولت عشقت به تمنا نرود
از دوری تو کیست که خواهش نکند
از دولت منای تمنای ابد
من، سر از سر تو از دور، خیزم
از دوری آن همه ابروی، خیزم
ابر ابر روی تو می دانی چیست.
آن همه آب گرفتن بر روی تو نیست؟
حکمت و پند به خجلت بشنست
ای بی عفت و بی خجلت زشت
عارف پیش تو آمد پس اش زدی و گفتی
من بهتر از اویم ماه ترین امت حاکم هستم بعد هم کشتی
کشتی به کجی تو ندیدم در عالم به مقصد برسد
این نکته ندانی بدان مقصد تو ته گورستان های ابدی است
ای صبر و شکیبایی خدای منان
آن دولت بی خردی را بردار با عز و جلال
آن کرده خرد را مگذار پوچ شود
آن بی خردان را مگذار ریشه دوانند در جان و تن ما
صاحب علم را بر زمین بر مدار طوسی بنهار
تا همه جان گیرند، خردمند شوند،
پا بر زمین جولان خیزان، سوی طاغوتیان بنهارند
آن گرز، گریبان خیزان
تا عمر هر طاغوتی به سر رسد
تا دولت جان تا ابد پاینده بماند در
آغوش خداوند مهرورزان
تو گویی کیست خداوند جهان
من در فکر دانایی تو پیر شوم ای نادان!!!
کوهسار بزرگوار
خاتم شده این لطف کریمانه ی خداوند جهان
مانند ختم ظلمات پنهان
ما قبل جهان بر سر هر مسلک و کاری بودیم
آغاز جهان بود نشانه ی سنجش ما
اینکه با مسلک خود مسقطی چایی خوریم
یا مسلک خود را کنیم آغاز آبادی جان
فرق این دو را هر کسی ننموده است در ذهن جای
ای فلک گردش مکن با مال و جان دیگران
بلکه در ذهن ما روشنی را جای ده
وقت گردش روشنایی بر زمین ارزانی ده
مردمان را در زمین هشدار ده
با لطف خود با بدان رفتار کن
با مهربانان جهان با مهربانی تا کن
ای فلک گرچه خوب و بد مردمان همه آزار
دیدهاند در این جهان
آن جهان دیگری تنها بد مردمان آزار بینند این را بدان
لطف کن ای خدای این جهان و آن جهان
بر سر هر مردمان در هر جهان
هنگام لطف بی کران
اشکبوس را از شاهنامه بیدار کن
تا به هنگام ستم، ظالمان را تعقیب به بیگاری کند
تا به هنگام ، ظلمت را به خواری کشد
تا طلوع صبح امروز ، غروب فردا پنهان شود
شهسواری بر مردمان کامبیزان خوش شود.
کوهسار بزرگوار
افتاده و خیزان به سمت مشرق زمین می رویم
آخر به لطف لطایف عطوفت خجسته شد
فاطر خداوند جهانیان را ببین
معنای مرتبت را چگونه مراقبت نمود
از ظهر آفتاب را بر حذر نمود از شب دلسوز سرمای جان گداز خوب
مهر زمین ببین چگونه است
تا عطر فاخته گسسته است ز دشت گلستان باغسار
مانع نشد ز طوطیان ز ترس قریب خفته در مغرب زمین در حیطه دام شکارچیان
شاید در دل بگفت :
پرنده ها خواهند جست ز دام و خفتند در آغوش درخت خسته ای
که آن درخت در صبح گفت راز عمر خویش را به
زمرمه در گوش بیدار و خسته ی پرنده ها
و هر پرنده ای رود نزد بنده ای که روان کند راز درخت پیر ما تا شود رو سیاه هر شکارچی طوطی سیاه دلی.
کوهسار بزرگوار