رفتی که دگر بار ز ره باز بیایی

رفتی که  دگر  بار  ز  ره  باز    بیایی
چشمان تَرَم مانده به ره  باز ، کجایی

با یاد تو ای ماه دل افروز شب و روز
با  آه  جگر سوز  کنم   عقده   گشایی

ای چشم  غزلخوان تو  روح  غزل من
تو در  دل مایی  اگر  از  دیده جدایی


نَقل  لب نُقل تو  به هر  انجمنی هست
شیرین لب زیبا ، ز چه رو  رخ  ننمایی

تیر نگهت  دوخته  سر ،  بر  سر   زانو
از  آتش  هجر تو  مرا  نیست    رهایی

در عالم  رویا  همه شب  در پی  مهرت
من بر تو  پناه  آورم  ای مه به  گدایی

آن قدر  من از  باده هجران تو  مستم
کز شدت  مستی  نشناسم  سر و پایی

تو بودی و قدر تو  ندانستم و افسوس
رفت  از کف من  گوهر پر قدر  و بهایی

تو  پرتوی  از  نور خدا  بودی   و  اینک
با خاطره های خوش خود در دل مایی

تقدیر الهی است " لسان " مرگ عزیزان
در حکم خدا نیست دگر چون و چرایی

کریم لسان

دلم شکست، چو شیشه‌ای خرد،

دلم شکست، چو شیشه‌ای خرد،
گفتند: «بردار آه، بسپارش به خدا!»
من ای حریف، چه دهم به دستانِ او؟
که هم زد و هم شکست این دلِ بی‌گناه...
سپارم آن را که نوشت تقدیرم؟
یا آن که با نگاهش سوخت تیرم؟
سپارم آن را که بست راه دیدار؟
یا دردِ بی‌درمانِ داغِ دلدار؟
سپارم این اشک‌ها را، شب‌های بی‌خواب؟
یا قصه‌ی عشقِ بی‌فرجامِ ناتمام؟
سپارم این آه را، یا ناله‌های سحر؟
یا یادِ آن لب‌خندِ تلخِ گذر؟
نه، من نمی‌سپارم، می‌فروشم به باد!
می‌دهم زخم‌ها را تا براند به یاد...
خدا اگر دادگر است، پس چرا
دلِ شکسته‌ی من شد بازیچه‌ی هوا؟

نعمت طرهانی

اینجا در میانِ حجم شعرهای ویران

اینجا
در میانِ حجم شعرهای ویران
که بِسانِ گورستانِ واژگان می‌ماند
آدمی
می‌مانَد که بنویسد و بگریزد
یا بمانَد و بنویسد و بگریَد؟

اینجا هجای نوشتن خونین است و
هوا بسانِ باتلاقی می‌مانَد
که شاعر می‌بلعد؛
و من مدام
واژه قِی می‌کنم،
و آسمان چه غیظِ کبودی دارد.
واژه‌های منقبضِ مفلوک
در ردای مرگ تدریجیِ خاموش
و خون
که بوی واژه می‌دهد اینبار.
در تضاربِ خون و شعر
یک بار بی‌غرض
یک شعر زنده ماند!
شاید برای صبح
یا در دلِ غروب
فرزندهایمان
شاید ورق زدند
این شعرِ زنده را.
امید بسته‌ام
شاید در آن زمان
همواره "شعرِنو"
یک شعر تازه است
در تارو پودِ این بی‌شاعرانگی.


علی مقدم

تو، تکرارِ قرینه‌ی ایجاز،

تو، تکرارِ قرینه‌ی ایجاز،
ترکیبِ رنگ در تناسب‌ها؛
خدایِ منطقِ اوهام،
مستزادِ جهانِ امکانی.

بیا
شعرِ تصویریِ احساس،
زبانِ قافیه‌ام لنگان است؛
برای سادگیِ نثرِ اندامت،
تمامِ وزنِ ارکانم پریشان است.

اعتزال،
مرا به فلسفه کشاند...

در تضادِ ماهیتِ ذهنی؛
برای آرامشِ نفسِ آشوبم،
تو جوهرالذاتی، حقیقتِ نهاییِ من.

فرهاد حیدری

آرام وبی حرف وسخن از من گذر کرد

آرام وبی حرف وسخن از من گذر کرد
آوارشد برقلب من، ازمن گذر کرد

من درهوایش می کشیدم هرنفس را
چون بادِ سردِ بی وطن از من گذر کرد

باغ دلم را غرق گل کرد و پس ازآن
مثل دویدن در چمن ازمن گذر کرد

آغاز کرد او قصه ی عشق و وفا را

در قصه اش طبق سُنَن ازمن گذر کرد

آرامش من بود ، دریای نگاهش
شد مثل موج سدشکن ، ازمن گذر کرد

یک روز در جان و دل من خانه می ساخت
امروز مثل یک ترن از من گذر کرد

از او بتی درقلب و روحم ساختم‌ ، آه!
با ادعای بت شکن ، ازمن گذر کرد

روح غزلهایش سراسر شعرماندن
جانان من ، چون پیرهن! ازمن گذر کرد

او که به من جان و به قلبم زندگی داد
همچون وداع روح و تن ازمن گذر کرد

در جستجوی دوره ای نو در جهانش
چون دفن تاریخ کهن ازمن گذرکرد

من زنده بودم زندگی را با خودش برد
چون رفتن جان از بدن از من گذر کرد

اکنون دلی درسینه من دیگر ندارم
آن مهربانِ راهزن! ازمن گذرکرد.


فروغ فرشیدفر

عشق، لحظه‌ی عبور عطری‌ست

عشق،
لحظه‌ی عبور عطری‌ست
که در باد به من می‌رسد
و تو هنوز نیامده‌ای
نگاهت
تلاقی خاموشی‌ست
که در آن قلبم می‌ریزد
و چشم‌هایم
لمسش می‌کنند.


سیدحسن نبی پور

وقتی که بیایی بهار می‌آید

وقتی که بیایی بهار می‌آید
وقتی که می‌روی زمستان آغاز می‌شود

ای آنکه در نگاهت نور
در لبانت شهد
در تاب گیسوانت نسیم
و از کلامت ترانه می‌بارد
بمان.....
تو بمان ای بهارم
که با ماندنت دلم شاد می‌شود.


احمد پویان فر

می‌شکنم کنار تو،

می‌شکنم کنار تو،
تیز نمی‌شوم ولی…
قلبِ مچاله‌ی مرا
می‌شکنی به سادگی.

این‌همه درد را مگر
طاقت و تابم می‌شود؟
رنده به روح من زدی،
دعوی عشقت می‌شود؟

این جانِ خسته‌ی مرا،
خسته ز جانت کرده‌ای؛
زَجه و نفرین مرا
توشه‌ی راهت کرده‌ای.

شاید که روزی بشکند
عهدی که با تو بسته‌ام،
دور شوم ز چشم تو
حامیِ خویشتن شوم.


محمد علی شیردل