لحظه ای پیش یادت کردم
در عالم خیال
من بودم و تو
چه تبسمی نقش بست
بر لبهای من
قلم آمد و برگه ای سفید
که منتظر دلبرانهٔ توست
قلم با نام تو
می رقصید
چاشنی اش کردم
قدری تخیل
به به عجب
عاشقانه ای
سمیرااسدی زاده
شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت
دیریست در این کوچهها، فریادها بیپاسخ است
هر نغمهای در حنجره، زخمی ز استمرار داشت
ای عشق، ای روشنترین، ای آخرین درمانِ من
بی تو کسی در این سفر، مرهم برای دار داشت
ساهر که خود دیوانه بود، در سینه صد اسرار داشت
گویی چو آن چشمان یار، او دیدهای بیدار داشت
حسن سهرابی
از آن هوای کوچهات، از این هوای منزلم
دلم دوباره تنگ شد، دوباره تنگ شد دلم
به شوره زار شهر من نرسته شاخهی گِلی
مگر بنفشه سر زند ز داغ لاله از گِلم
کجاست گریه های ابر؟ تا کجا شکیب و صبر؟
چرا چنین فشانده شد نمک به زخم ساحلم؟!
به کوچهها مه است؟ دود؟ یا سیاهی غروب؟
چرا دوباره کور شد هزار چشم کاملم؟
کدام جاده می برد مرا به سوی آفتاب؟
از این شب سیاه خود که گم شده شمایلم!
بیا و دست من بگیر از این کرانه بگذریم
دلم دوباره تنگ شد دوباره تنگ شد دلم
حسین نامدار
در متروی شلوغ
زنی، سبدی از سیبهایِ قرمز دارد.
بویِ تو میآید.
بویِ سیب.
من تشنه ی آن بویم.
عشق.....
تو سبدِسیبِ قرمز بودن و شدن هستی
در آن و اکنونم
حسین گودرزی
کنارِدریا، پسرکِ دورهگرد، بادکنکهایِ رنگی میفروشد.
بادکنکهایی به شکلِ تو.
من تشنه ی آن رنگم
دوستت دارم
ای بادکنکِ شادِ آسمانِ غمزدهٔ من
حسین گودرزی
به وسعت دریا دیدم جفا
مبهوت ماندم ما بین آنان
قلبم تکه پاره از خنجر ها
در خفا کمر میشکنند اینان
پوران گشولی
چه کسی پشت در است !؟
یک مرد !؟
یک زن !؟
یا یک ربات !؟سما
چه کسی می داند !؟
او باهوش تر است !!
سما سمین
تا دل به نگاه یار پیوند زدیم
پیوند که نه شکسته ای بند زدیم
هر ثانیه با نهایت دلتنگی
بند دلمان گسست لبخند زدیم
یک عمر پی شرنگ تلخی رفتیم
لبخند به شیرینی ترفند زدیم
در آخر کار خویشتن جا ماندیم
ترفند اگر به جای سوگند زدیم
در چله چه بود؟ تیر و تاریکی بود
سوگند به هر نشانه هرچند زدیم
تا فصل بهار دیگر از راه رسد
چندی به شراره باز اسفند زدیم
ای کاش دوباره ماه فروردین بود
اسفند رسید و باز هم گند زدیم
علی معصومی
مالکا شب گـر کسی را دیـده بـاشی بـر گناه
پس به فـردا چون گنهکـاران مکـن او را نگاه
تو چه می دانی که شاید در سحرگه توبه کرد
روزِ حسرت می شود بی شک بـر او ایزد پناه
سلیمان ابوالقاسمی