سپیده بر شیشه‌ها نشست،

سپیده بر شیشه‌ها نشست،
و مه،
راه‌ها را در آغوش گرفت.

رهگذران،
بی‌آن‌که بدانند،
از روی شانه‌های من گذشتند،
و ردّ پایشان
مثل شکوفه‌ای کوتاه
بر سنگ‌ها ماند.


من پلی بودم
میان رؤیا و بیداری،
که پرندگان بی‌نام
بر آن مکث کردند
و دوباره به آسمان رفتند.

در دلِ من اما
صدایی نرم بود،
شبیه تپشِ گلی در باران،
که هیچ‌کس نشنید،
جز نسیمی که آمد
و در گوشِ درخت گفت:
«هر سکوتی
روزی به آواز بدل خواهد شد.»

فریاد رحمانی طالقانی

دیگر هیچ فقدانی ،

دیگر هیچ فقدانی ،
مرا به دست غم ها نمی سپرد ...
آری دیگر هیچ دردی قلب مرا نمی فشرد ...
دیگر آتش تنهایی ، مرا خاکستر نمی کند ...
دیگر هیچ رفتنی ، هیچ ترک شدنی ؛
عمیقا غمگینم نمی کند ...
آنکه باید می ماند ، نماند ...

رفت ؛دیگر چه فرقی می کند ، چه کسی بیاید
و چه کسی برود ؟

نازین رحمتی

(درد باشد بغض باشد شانه پیدا میشود)

(درد باشد بغض باشد شانه پیدا میشود)
مرد عاشق گر شود ،فرزانه پیدا میشود

در دل ما عشق را جائیست از نور و صفا
خانه دل را مصفا خانه پیدا میشود

در دل ما ، همچو گندم دانه ی آن مهر دوست
گر نباشد حاصلی ، هم دانه پیدا میشود

هر که را دل در هوای مهر آن مه پاره ایست
سینه چاکش همچو زر دردانه پیدا میشود

ما ز شادی وصل او ، تا اندکی پژمرده‌ایم
خاطر ما از غمش دیوانه پیدا میشود

گر بود گنج اندر آن ویرانه ، کی ویرانه است
جغد غم از بیم او ویرانه پیدا میشود

در فراقش چون بر آرم آه از دل همچو ابر
گر ز چشمم قطره‌های خانه پیدا میشود

بسکه دارد شور عشق با جان و دل هم نسبتی
هر سر مویم ز جان بیگانه پیدا می‌شود

ز آتش سودای او ای دل چو شمعت هر شبی
سوختم پروانه و پروانه پیدا می‌شود

از جفای چرخ و جور روزگار و جور دهر
هر که را دل شد غمی جانانه پیدا میشود

تا شود در عاشقی افسانه هر سمت و کوی
چون که در کوی بتان افسانه پیدا میشود

امین طیبی

دل را به یغما برده ای ؛ ای یار شهر آشوب من

دل را به یغما برده ای ؛ ای یار شهر آشوب من
خوابی نمی آید دگر ؛ بر چشم خواب آلود من
مدتهاست دل برده ای ؛ مجنون وحیرانت شدم
جان میدهم فرمان دهی ؛ بس که خریدارت شدم
چشمان پر رنگ تو از ؛ خورشید و ماه زیبا ترند
اندر مقام چشم تو ؛ زیره به کرمان می برند
من مانده ام در بند تو ؛ یا دل بده یا جان بگیر
تکلیف روشن می کنی؟ این درد بی درمان بگیر

سالهاست دروادی عشق؛ مست وغزل خوانت منم
آنکه دلش در دست توست؛ مجنون و بیمارت منم

وحید مشرقی

در چــشم تو پیـداسـت

در چــشم تو پیـداسـت آرامـشـم هر لحـظه چــشمـان تـو بودنـد بـحـر دل یـک خسـته
روز و شـب و سـاعـت هـا من غـرق نگـاه تو
وصـف تـو کـند روحـم ای ساحـل دل خسته


عرفانه رفان

رفتی و من

رفتی و من
ماندم و یک ساحل بی‌پایان
و صدای موجی که می‌گفت:
"دوستت دارم"...

حسین گودرزی

شفق در وجودم طلوع کرد

شفق در وجودم طلوع کرد
‌دستانت که گهواره شدند
‌و روحم را در آرامشی بی پایان
‌ تاب دادند
‌نور دیوار بلورین فاصله را خرد کرد
‌و تندباد پیراهن عشق را دردید
‌آن گاه میان من وزمین
‌گوئی سرانجام
‌پرچم سپید صلح

‌بر شانه های شفق
‌برافراشته شد

نازنین رجبی

بیا تا یار هم باشیم

بیا تا یار هم باشیم
کنار هم سنگ دیدار هم باشیم
بیا تا شب به صبح اریم
به وقت تنگ غمخوار هم باشیم
بیا شربت بنوشیم .و شاد باشیم
در این شادی کنار هم باشیم
بیا رنگ خورشید باشیم
نشان از حرف یادگار هم باشیم

با تا آب تر کنیم با آغوش هم
کنار هم شبی بیمار هم باشیم
بیا دریای حق باشیم
نفس در صبح بیدار هم باشیم
بیا تا بشکنیم تابوت نابودی
تمام عمر در صبح بعد تیمار هم باضیم

سیاوش دریابار