کدام شیرینتر است؟
حبس ابد در قلبت، یا آزادی در دریای افکارت؟
دیروز محکوم بودم، امروز شناور،
فردا… پرندهای در مه،
با میلههای عشق تو در بالهایش.
ویترین نور و سایه،
من نظارهگر،
راهها به تو ختم میشوند،
و همه چیز
در نقطهی پایان
در هم میآمیزد.
لادن تجا
اگرچه منعم میکنی از روی خود
اگر چه دورم میکنی از کوی خود
من از تو چون عاشق ترم شیداترم
ببینمت با چشم دل نشانمت بر قلب خود
اگر چه بی وفا تویی،خارم کنی زارم کنی
آخر تورا میبینمت، یا با دو چشم یا روح خود
گر تونیایی پیش من عطرت رود از جان و تن
آیی به قبرم یک زمان گریه کنی از کار خود
عاشق اگر باشی به عشقت سجده کن
رویا منم، در رؤیا میبینم معبود خود
رویا جلیل توانا
میروم راحت باش
توبچش مزه ی این تنهایی
خانه ازمن خالی
سینه ات پر بغض و
تو دگر بانفسم بیگانه
اشک چشمت جاری
می چکد روی لبت
آن جاکه دگر بوسه من پیدا نیست
میروم تا که فراموش شوم
عشق ما خاطره ای شد و گذشت
نیستم تا که به من تکیه کنی
صبح ها موی تو را شانه کنم
تو تبسم بکنی
و بیایی بغلم
من تو را ناز نوازش بکنم
چقدر خوش بودیم
می روم آرام باش
نیستم تا که صدایت بکنم
شب و روز بی تابت
با تب چشمانت
تن به آتش بزنی بوسه نثارت بکنم
می روم راحت باش
این بار رفتن من طولانی ست
بی نشان و بی صدا خواهم رفت.
وحید مشرقی
چشم به راهِ شعرهایم
دیگر نباش،
میپرسی چرا؟
من که سالهاست
ندیده ام تورا
از کجا پیدا کنم
واژه های تازه را...؟
مروت خیری
با عشق، خستهام ز غم و رنجِ روزگار
اما نگاهِ توست مرا مرهمِ بهار
چون شمع سوختم به شبِ سردِ بیکسی
تو آمدی و جان شد از آن شعله پرنگار
هرچند زود پیر شدم در جوانیام
لبخند توست رازِ بقا در دلِ مزار
دستت بگیر اگرچه شکستهست شانهام
باشد که عشق، برد مرا از دلِ غبار
با تو اگرچه پیری و رنج است همسفر
این عمر خسته میشود انگارِ نوبهار
کاویانی علی
در آن شبِ بیتاریخ،
زمان
با احتیاطِ تمام
قدم در دهلیز واژه گذاشت.
سفرهای گسترده بود
از حریر سکوت
و خونِ انار.
بینان،
بینمک،
اما پر از شعرهایی
که هنوز
نوشته نشده بودند.
اولین که آمد، رودکی بود.
با چشمهایی خالی از نور
و دهانی
که هنوز بوی آغاز میداد.
او گفت:
"شعر را در تنبور نوشتم
نه بر کاغذ،
که باد بتواند بخواندش."
فردوسی
با عبای سنگینش آمد
ابروانی درهم
و چشمانی
که هنوز شاهنامه را
در حافظهی جهان نگه میداشت.
او نان نخواست
بل خنجری طلب کرد
تا از نثر،
وزن بتراشد.
خیام
با جامی در دست،
به جای سلام
سکوت ریخت
در جامِ حافظ،
که با نیملبخندی تلخ
زیر لب گفت:
" کاش
بخاطر یک خال،
سمرقند و بخارا را
نمی بخشیدیم."
سعدی
آرام نان را شکست
و به مولانا تعارف کرد.
اما مولوی
در چرخش بود
سفره را ندید
و گفت:
"ما نان نمیخوریم
ما میسوزیم."
سهراب از گوشهی باغ آمد
با چشمانی پر از درخت.
او بشقابش را
با رنگ پر کرد
و به نیما گفت:
"جهان هنوز هم
قابل گفتن است،
اما نه با زبان آدم."
نیما
چنگ زد
به ته ماندهی نور
و با صدایی گرفته
پرسید:
"آیا شعر
به پایان رسیده؟"
فروغ
با پیراهنی از نور
و زخمی پنهان
بر استخوان شانهاش
کنار شاملو نشست
و آهسته پرسید:
"آیا هنوز
صدایت
از پشتِ دیوارها
میآید؟"
و شاملو
که دیر آمده بود
اما بلند،
بر دیوار ایستاد و گفت:
"نه!
ما
در آغازِ چیزی ایستادهایم
که خودمان
از گفتنش میترسیم."
اخوان
از پشت دود
با صدایی گورستانی
بیتِ نیمهکارهای را زمزمه کرد
که هیچکس آن را
تا انتها نشنید.
بیدل
در گوشهای
نشسته بود
با کلماتی درهمتنیده در ذهن
که حتی خودش هم
دیگر معنایشان را نمیدانست.
و شب
آهسته
بر لقمههای ناتمامِ کلمه
سایه انداخت.
تنها سایه بود
که پیش از همه برخاست،
پیپ ش را خاموش کرد
و گفت:
"دیگر وقتِ رفتن است.
دیگر
ما را کسی نخواهد خواند."
و آنگاه
سفره جمع شد.
بیآنکه کسی
سیر شده باشد.
چرا که شام
شام نبود.
ضیافتِ واژه بود
که هیچکس
از آن سیر نمیشد.
داود عباسی
اگر جهان فروبریزد،
من از تکههای شکستهاش
پنجرهای به آسمان میسازم.
اگر باران نبارد،
من از چشمههای درونم
رودی تازه جاری میکنم.
اگر شب طولانیتر از صبر باشد،
من در دل تاریکی
چراغی از ایمان روشن میکنم.
اگر خستگی بر شانههایم سنگینی کند،
من از خستگی بال میسازم
و به سوی فردا پرواز میکنم.
اگر درختان، عریان و بیبرگ شوند،
من از زمزمهی باد
جنگلی تازه در خیال میرویانم.
اگر هیچ دستی به یاری نرسد،
من با دستهای خود
پلی از امید بنا میکنم.
و اگر روزی
همهچیز خاموش شود،
من با قلبی که هنوز میتپد
به جهان یادآوری میکنم:
زیستن،
یعنی دوباره برخاستن.
الهام خدایی
طبیب
جانم بودی
تو ای
درمون دردم
چرا
دگر نیستی همراهم
ای آروم جونم
بیا که
بوی تنت را
چو ذلیخای بی یوسفش
همچنان سرگردانم
بدان
تا ابد
من
در انتظارت
بیمارِ،بیمارم
پوران گشولی