بودنی نه از جنس لحظه

بودنی نه از جنس لحظه
شاید به رنگ نور
شاید به طعم نشانه ای در سحر
در درونم ایستاده
می نگرد.
نه می خندد
نه می گرید.
نه مومن است
نه کافر.
نه شاعر است نه خامش.
هیچ نیست.
هیچ اما
همه چیز در اوست.
و او در درونم ایستاده
می نگرد.
کودک می رود.
زن نومید می شود.
انسان می گرید.
نودختر زیبای جوانی عروس می‌شود
پیرزن بالغ.
معصومیت را می کشند.
زیبایی کهنه می شود و باز
چیزی زیباتر از معصومیت زاده می شود و
او در درونم ایستاده می نگرد.
نه می خندد
نه می گرید
وجودش اما
گوارایی خنده است
قلب این حقیر نه.
چیزی ورای بودن است.
من پیر می شوم
من با اصل انسان یکی می شوم و
می میرم اما
او در درونم ایستاده
می نگرد.


سحر غفوریان

دست‌هایم

دست‌هایم
بزرگ‌تر از لحظه،
گوش‌هایم
وسیع‌تر از سکوت
چاه‌هایی تاریک
که خاموشی را فرو می‌برند.

و من
میان این اغراق‌ها
ایستاده‌ام،
در جستجوی حقیقتی
کوچک‌تر از خویش.

درختی در کنج حیاط،
با ریشه‌های برهنه،
توانی دارد
که از گفتار من فراتر است.

و پنجره‌های گشوده
چون دهانی گرسنه،
هر سخن را می‌بلعند
و جهان را خاموش می‌کنند.

می‌شنوم صداهای خاموش را
در آسمان شب،
در بیابانی بی‌انتها
که حتی باد
نام خویش را گم می‌کند.

و حقیقت
ستاره‌ای لرزان،
کم‌نور،
در پهنای کیهان،
حقیقتی به کوچکی دانه‌ی شن،
که نه این‌جاست
نه آن‌جا،
و تنها در لرزش قلبم
چون سایه‌ای گذرا
می‌ایستد.


دکتر محمد گروکان

شب،

شب،
آرام از لبه‌ی پنجره می‌چکد
در تاریکیِ اتاق،
جای تو خالی‌ست
نه صدایی،
نه نوری
فقط
نفسِ سنگینِ خاطره‌ها

من با فنجانی نیمه‌نوشته
و شعری ناتمام
نشسته‌ام روبه‌روی صندلی‌ات
که دیگر نیست

باد،
موهای خیالت را پریشان می‌کند
در ذهنم
و من
با انگشتان خسته‌
به تو فکر می‌کنم
بی‌آنکه بدانی،
بی‌آنکه برگردی...


زینت عارفخانی

قطعا دلم در چشم ِ تو زنجیر خواهد شد

قطعا دلم در چشم ِ تو زنجیر خواهد شد
حالم شبیه ِ مرغک ِ شبگیر خواهد شد

کوک ِ دل دیوانه ام در پلک های توست
اکنون نگاهم کن که فردا دیر خواهد شد

بی ذکر ِ خیر ِ تو غزل ها خشک و بی روحند
کی شعر ِ بی نام ِ تو دندانگیر خواهد شد؟


درخواب دیدم با رضاخان در کلنجارم
رویای من با موی تو تعبیر خواهد شد

یوسف بیا و دست از لجبازی ات بردار
امشب زلیخا از فراقت پیر خواهد شد

گول ِ نگاهت خورده ام و باز می دانم
با چشمهایت سینه ام تسخیر خواهد شد

ویران تر از بم کرده ای قلب ِ مرا ، آیا
این ارگ‌ ویران، باز هم تعمیر خواهد شد؟

محمد علی شیردل

ویرانه‌ام... طوفانی از درد است در من

ویرانه‌ام... طوفانی از درد است در من
هر شب هوای زندگی سرد است در من

دیگر بهاری سبز در تقدیر من نیست
هر فصلِ دنیا تا ابد زرد است در من

حس می‌کنم آواره‌ی این شهر هستم
احساسِ عابرهای شبگرد است در من

من چهره‌ی خندان نخواهم داشت هرگز
وقتی چنین غم‌های نامرد است در من

تقدیرِ دلگیرم مرا غمگین‌ترین ساخت
ویرانه‌ام... طوفانی از درد است در من

مهدی ملکی

رفیق آن‌ست که در آتش زمانه، بماند

رفیق آن‌ست که در آتش زمانه، بماند
نه چون حباب، که با موج روانه بماند

گهی که تخت به زیرت کشند و تاج به خاک
نگاه اوست که با تو، چو نشانه بماند

جهان سراچهٔ خواب است و دوستی فانوس
که در سیاهی شب‌ها، شبانه بماند

نه آن رفیق که چون زر، به سودت آید
چنان شراب حقیقت، به خانه بماند

به وقت حادثه دانـی که کیست هم‌نفس‌ات
که همچو روح درون، بی‌بهانه بماند


ابوفاضل اکبری

در سکوتِ تُردِ سپیده دم

در سکوتِ تُردِ سپیده دم
فریادِجیرجیرک‌ها را می‌شِنوم که از تو می‌گویند.
از عشقِ تو.
من تشنه ی آن فریادم
تشنه ی آن سکوتِ سبز.
دوستت دارم، همان‌گونه که باران، عاشقِ زمینِ خشک است


حسین گودرزی

بعد تو نازنین شبانگاهان

بعد تو نازنین شبانگاهان
واژه واژه سرود خواهم خواند

درهیاهوی خلوت تنها
قصه ها در سکوت خواهم خواند

می شود بعد تو زمان را برد
در مسیری که اشک و دود خواهم خواند


آشنای شکسته در تابوت
شوکت رفته را درود خواهم خواند

عشق را و جنون را اما
بعد تو در هبوط خواهم خواند

شهاب الدین وفایی