من شکوه عشق را

من شکوه عشق را
آنگاه دریافتم
که تو در زیر
آیه ملکوتی
" دوستت دارم "
در صفحه اول
کتاب مقدس شعرم
یادداشت گذاشتی
" من هم همینطور "

احمد پویان فر

گویی امشب در سرم دیگر هوایی نیست نیست

گویی امشب در سرم دیگر هوایی نیست نیست
مانده ام خاموش با من همصدایی نیست نیست

در شبی  مسموم و  وحشی  بی  تو ام  خورشید من !
این تنِ  آزرده  را  روشن  ردایی  نیست؟  نیست

بی پناهم  زیر  این  باران و   بادِ بی امان
کلبه ی  دنجی، فقیرانه  سرایی نیست؟ نیست


شاعری بی خانمانم ،  بی ترانه ،  بی غزل
در گلوی پاره ام  دیگر  هجایی  نیست،  نیست

از نوای  نای من  نی را  نوایی داده اند
بی دمم در نای نی بشنو نوایی نیست نیست

هر طرف رو میکنم تصویرِ شیطانی پلید
کور شد چشمان ایمانم  خدایی نیست؟  نیست

در سکوتی بی نشان لبریزم از خشم و غرور
آی مردم همصدایی ، آشنایی  نیست؟  نیست

سر  به  زیر برف  ، با  خواری  و  ذلت  زیستن
بدتر از این  در جهان  دیگر  بلایی  نیست نیست

عشق  در دل  باز جولان می دهد، اما  دریغ
جز خیال مرگ در این سر  هوایی نیست نیست

حسنعلی رمضانی مقدم

السلام علیک یا صاحب الزمان

#سلام_امام_زمانم 
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

غوطه‌ور در رویا

غوطه‌ور در رویا

پنجره‌ی نگاهت

لحظه‌ای باز،

لحظه‌ای بسته.

دنیای من

لحظه‌ای روشن

لحظه‌ای تاریک

آونگ پلک‌هایت

ضربان لحظه‌هاست؛

هر گشایش، دیدار،

هر فروبستن، فراق.

کیمیاگریِ چشمانت

سردیِ تنهایی‌ام را

به گرمای عشق بدل می‌سازد.

لحظه‌ی عاشقی

با مخدر نگاهت

اوج می گیرم در آغوشت.

رقص زمان

در مدار دو چشم تو

هر پلک زدنت

تولّد لحظه‌هاست.

چه از دریای چشمانت بخواهم

جز نگاهت،!

فانوس شب‌های سرگردانی؟

مرا ببر

در آغوش نگاهی بی پایان

بهرام بصیری

از صدای بی بهای زندگی دل خسته ام

از صدای بی بهای زندگی دل خسته ام
من به مرگ بی سر انجام دل بسته ام

دانه ای از تسبیح ام از بند خود رسته ام
چشم خود را بی رمق من ز دنیا بسته ام

من شدم خاکسترو بر زمین بنشسته ام
قلب من آنشکده چشم به باران بسته ام


یک سفال پینه بسته دل شکسته خسته ام
با نگاه بی قرار چشم به راه فوت استاد بسته ام

در میان ظهر پاییز آسمانی سرد و دل شکسته ام
بغض قلبم ابری و راه هق هق آن به ناچار بسته ام

مثل شمعی بی بر و رو بر پیکر موم بنشسته ام
موم جامد مایع گشته چشم و بر نور بسته ام

مثل مرغی بی پر و بال از شوق پرواز خسته ام
بهر پرواز خیالم در سماء قفل زرین بسته ام

در میان نور صبحگاه یک ستاره بی فروغ در خلسه ام
بر پرتو ناتوانم جامه ی از یک سوگ بد یمن بسته ام

مثل جامی لبریز و خالی تشنه لب من خسته ام
چشم خود را پر تمنا چشم به راه تیلوفرم بسته ام

داریوش لشگری

«الا ای همنشینِ دل، که یارانت برفت از یاد

«الا ای همنشینِ دل، که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم، که بی یاد تو بنشینم» حافظ


الا ای همنشینِ دل
که سایه‌هایت
گریخته‌اند ز سطرهای تنهایی
و صدای خموشِ یاران
در بادِ دوری
گم شده است.

چه سنگین است این خلأ
وقتی از یاد می بری
و مژده نمی‌دهی
می‌لرزد حنجره‌ام از سکوتِ سرد
و ترانه‌ها
به خاکستر بدل می‌شوند.

دور مشو
ای ناپیدای ناز
که لبریز از غبارِ غم شده است چشم‌هایم
و در هیاهوی فراموشی
پاییز به تابستان سوگوار است.

چه روزگار تلخی
که جز تو، سایه‌ای نمانده
و به جایِ گرمای دستانت
سردی تنهایی، جان می‌دَرَد.

مرا روزی مباد آن دم
که در بزمِ بی‌خاطره ات بنشینم
که بی‌تو
این دل سنگینِ ساکن
جز فریادِ خاموشِ غم
پناهی ندارد.

داود عباسی

سازی به کنج خلوتم میخواند اما کوک نیست

سازی به کنج خلوتم میخواند اما کوک نیست
عشقی درون سینه ام میماند و مفلوک نیست

از کنج میخانه همی دُردی کشان می آیمت
از تو ب جنت میرسم جز این رهی مسلوک نیست

تا در میان این و آن من جست و جویت میکنم
هرچه بدان کردم نگه جز نقش تو محکوک نیست


انقدر خالی گشته که ویرانه های هرکجا
چون قلب مهری تا ابد اینگونگی متروک نیست

معیدمهرآوران

دلتنگم

دلتنگم
اما صدایی ندارم
شبیه مرغ مینای همسایه مان
که زبانش را بریده بودند
می‌خواست حرفی بگوید و صدایی پخش کند
اما توانش نبود

برای یک لحظه دیدنت
در پشت پنجره‌ ای خاک خورده
سنگر گرفته ام
نمی آیی
فرو می‌ریزم
مثل خمپاره ای به سمت خودم
در این آوار خودساخته کنار همان پنجره
دفن می شوم

تو آن خرمالوی جا خوش کرده
در بالاترین نقطه درخت
دست من کوتاه
بی بال و بی پرواز
چگونه بچینمت ؟!

محروم شده از تو
همچون
اسبی تیز پا
اما بدون سوارش
همچون
زیبایی های غربت
اما بدون بوی خاک وطن

شعله غمت در وجودم زبانه می‌زند
باران خیالت در من می‌بارد
چرا باران را یارای خاموش کردن این شعله نیست؟!

با ظاهری فریبنده
همچون برکه ای همسایه ی مرداب شده
که تشخیصمان از یکدیگر سخت شده
اگر به هوای لذت از آب زلال و خنکم
اسیر مرداب شود
چه ؟!

آیا دیدار دیگری را در طالعم نگاشته ان ؟
مگر کفتر جَلد شده بود
که برود و خود با بال خود باز آید؟!

در همین گیر ودار گرسنه شدم
و
دیدم نانم را جای ماه به آسمان قاب کرده اند

جایت را می‌دانم
اما همچون چلاقی توان قدم برداشتنم نیست

و این منم که تنها دستی برای نوشتن
برایم باقی مانده...


علیرضا دربندی

از شکوه شهر دیدم آشنای کیستی

از شکوه شهر دیدم آشنای کیستی
در غروب دیده خواندم مدعای کیستی

در تن ساق، گلی با خار هم آغوش بود
ماه من در آسمان ها از برای کیستی

گنج را با ماری همره دیدبودم در رهت
منزل عیش جنون آخر سرای کیستی


دل به صحرای عجم بردم زلیلی عرب
عشق را پیچانده بودم رد پای کیستی

بعد تو تاخواستم خلوت کنم در کوه دل
دل به فریاد آمد آخر تو نگاهی کیستی

شهاب الدین وفایی