عشق ما
یک دریا بود
که ساحل نداشت.
حسین گودرزی
آسمانی نبود که
چون آبیِ چشمانت هوایی کند مرا
هر چه گشتم
گوهری نیافتم که پرورده نباشد
در صدف سینه های تو
بخت من بود شاید
که به این دنیای درندشت
اسیر عشقِ تو باشم،
تا آن دم که باشی
پایبند طنازیهایت شوم
و آن دم که نباشی
خاطرهٔ عشوههایت
میخکوبم کند به قابِ خیال
علیزمان خانمحمدی
من چه دلتنگ در این
کوچه بن بست نشستم
چشم به راه در سفری دور
پی شهر تو گشتم
چراغِ خانه ات کو
تن من خسته از راه
تن من خسته از درد
به دنبال جنونی بی تفاوت
پی دست تو گشتم
لحظه ها رفتن و
من جا ماندم
چه هیاهو چه سکوت
بعد هر حادثه ای
پی چشم تو گشتم
پی ات گشتم و گشتم
چراغ خانه ات کو؟
سمیه کریمی درمنی
افتاده درکنار و می بینم پیمانه های تهی
دیگر شراب بجای شعف مرا خواب می برد
آهسته تر روید عقربه های بی مقصد
جا مانده ام از زندگی مرا آب می برد
بر لب نشسته گله ها وشکوه ها ولی
در حلقه دهان زبان حسرت جواب می برد
در عطش گفتگو می شکند استخوان مرا
بدنبال خود این تشنگی بر سراب می برد
کوته کنم سخن اجابت نمی کندخواسته ها
عقل نمی کشددگر واز دل حساب می برد
دردی که از تو دارم در سینه نهفته تا به کی
یقین بدار مرا بر آب چون حباب می برد
حاتم افسانه
کنار تو همه بودن را اندازه زدم
به مرز ویرانی دل، آشیانه زدم
به شوق چشم تو ای ماه بیکران وجود
به بزم شور دلم، رنگ شبانه زدم
نشان عشق توبر سینه ی شکسته ی خویش
به خطّ خون نوشتم، به عاشقانه زدم
به یاد خنده ی شیرین لب گلاب آگین
به خسته جان خودم، جام مستانه زدم
زداغ هجر تو ای ماه روشنی پوش
هزار ناله به ساز دل دیوانه زدم
دوباره بر سر کویَت چو موج بی ساحل
به خاک بوسه نشستم، به آستانه زدم
اگرچه سوختم از آتش غمت اما
برای بودن تو باز هم بهانه زدم
نازنین رجبی
بی دل ارام مگر می شود آرام بگیری
دلت آرام نگیرد که دل ارام بگیری
شده هنگامه ی عیش و طرب وشور و نشاط
وقت آن نیست که کنجی روی آرام بگیری
ساز مطرب به نوا آمده یعنی که بپاست
مجلس شادی و رقصی که درآن گام بگیری
هر طرف روی کنی باغ گل و گل همه جاست
حال نیکوست یکی یار گل اندام بگیری
لب معشوق برد رنج خماری و خراب
هوش از سر بپرد هرگه ازاین جام بگیری
فرصت چون و چرا نیست که کی آمدو رفت
مهلتی هست کزین عمر کمی کام بگیری
گله از گردش ایام نکن چون گذراست
بایدت کام از این گردش ایام بگیری
تو سرآغاز و سرانجام ندانی که چه هست
باید آغاز کنی تا که سرانجام بگیری
غزلی برای انان که ازدواج نمی کنند
و وبخاطر ترس از اینده وسرانجام کار حرکتی را اغاز نمیکنند
یحیی رشیدی
بی دل ارام مگر می شود آرام بگیری
دلت آرام نگیرد که دل ارام بگیری
شده هنگامه ی عیش و طرب وشور و نشاط
وقت آن نیست که کنجی روی آرام بگیری
ساز مطرب به نوا آمده یعنی که بپاست
مجلس شادی و رقصی که درآن گام بگیری
هر طرف روی کنی باغ گل و گل همه جاست
حال نیکوست یکی یار گل اندام بگیری
لب معشوق برد رنج خماری و خراب
هوش از سر بپرد هرگه ازاین جام بگیری
فرصت چون و چرا نیست که کی آمدو رفت
مهلتی هست کزین عمر کمی کام بگیری
گله از گردش ایام نکن چون گذراست
بایدت کام از این گردش ایام بگیری
تو سرآغاز و سرانجام ندانی که چه هست
باید آغاز کنی تا که سرانجام بگیری
غزلی برای انان که ازدواج نمی کنند
و وبخاطر ترس از اینده وسرانجام کار حرکتی را اغاز نمیکنند
یحیی رشیدی
به رویایی سفر کردم ، به یک شب
به رویا واقعیتر ، من در آن شب
ز رویا می چکید از ابر تیره
ز ابر آسمان چون شام تیره
همه رو یای من بود در شب تار
همه جنگ و جدل ، ویرانه ها خار
چنان وحشت گرفت، روح و روانم
چنین است خاب بد، در این پیامم
از آن ابر سیه بود، دشمنانی
که در خاطر نگنجد، بیشماری
همه خواب و همه رویا پیام است
اساس زندگی ، خواب و خیال است
شبی طی شد ، از آن رویای بد فام
سپیده سر زد و صبحی دلارام
ابراهیم معززیان