دلم وامانده در راهی که پایانش نمی دانم
شده درگیر عصیانی که خسرانش نمی دانم
اسیرش کرده آن سیمای خوش فرم تبسمها
همان ترکیب دلبندی که پنهانش نمی دانم
خرابم می کند آنگه که می لغزد در ذهنم
همان حال پریشانی که سامانش نمی دانم
تمام علت و معلول ها را یک به یک چیدم
شدم درمانده از ردش که برهانش نمی دانم
کنون دل بسته ام بر یاریَت محبوب دانایم
مبادا رد کنی دستم که امکانش نمی دانم
مسعود خادمی
تو آن غروب خزانی که دوستت دارم
صدای آب روانی که دوستت دارم
نوید صبح امیدی به شام تاریکی
و سِرّ گنج نهانی که دوستت دارم
جنون خنده ی مجنون به عشق لیلایی
و دُرِّ عمر گرانی که دوستت دارم
دلی که گم شده در جاده های بارانی
دلیل نام و نشانی که دوستت دارم
به لب رسانده غمت جان بی قرارم را
قرار این دل و جانی که دوستت دارم
رقیه صدفی
ای که سرخ گونه هایت را انار من
یا که عطر گیسوانت را بهار من
ای که طعم بوسه هایت را قرار من
یا که مأوای دلم را در فرار من
ای که صیادم ، صیدم ، یا شکار من
عمد من ، سهوم، جبرم ، اختیار من
ای که یادم را ز یادت بردی و یادت هنوز اینجاست
گو که آخر روی گردانی به من یا بر مزار من؟
حسین تنیده
من شهر نشین و پس از او ساکن صحرا...
او کار من از شهر به این ناحیه انداخت!
شب بود و دو ماهی که نگاهش شده اما؛
دیدار خودش جرم و مرا عدلیه انداخت!
قاضی بکند حکم ، به چشمانِ ستمگر ؛
او بود که در هر نفسم ثانیه انداخت!
من عارفِ این شهر و بدهکار نبودم...
چشمان تو کارم به درِ مالیه انداخت!
متین رضائی عارف
هر بار که میروی
خورشید از شرق
در چشمانت طلوع میکرد.
حسین گودرزی
تا کی به پای تو گل بریزم
از حلقه جدا شوم بسوزم
شمع رخ تو سوخته جانم
جان میدهم بهر عزیزم
گفتند نثار گل کنید بهاری
آن بهار که در آن اشک ریزم
تا عشق نباشد فصل گذاری
از فصل زمستان میگریزم
چون سختی زمستان گذشتیم
بر دامن زیبای بهار گل بریزم
دریا تو نگو هوس ندارم
تا عشق نباشد من نسوزم
سیاوش دریابار
قطار رفت
هنوز
خیره به ریلِ خاطرهام
کتاب نیمهی من
بیتو
به فصل آخر رسید
صفحهای خالی ماند
با سایهی تنهایی
چقدر خسته شدم
شبنشین رنج و نگاه
که هر لحظه
دل مرا
به سمتِ غربت میکشد
به یاد خاطرهها
بارانی باش
که بر خاکِ ترکخوردهی دلم
سبزهای دوباره برویاند
به دارِ عشق تو
مصلوبم
هر پیامکِ ت
مثل ندای مسیح
در تاریکی ست
به این حواری عاشق
ترحم کن
و بوسهای دوباره
بر صلیبِ انتظار بگذار
شراب چشم تو
نه از تاکِ
که میچکد
بر لبِ من
بوسههای شیدایی ست
بیا
نگاهت وحی است
در غبارِ جهان
که شبِم را
به سپیده پیوند میزند
بهرام بصیری
به فراموشی می سپارمت !
وقتی همیشه تنها در "گذشته " ام پرسه می زنی !
" حال " م را نمی دانی !
"آینده " ام را نقش نمی زنی !
به فراموشی می سپارمت !
به دست فراموشی ...
فقط ای کاش دستانش گرم باشد ....
تو از سرما بیزاری !!!!
زیبا کشاورز