به هر سو نگاهی کنم بیگمان
تو را میبینم در دلِ این جهان
تو را در نسیم سحرگاهها
در امواج آرامِ این رودها
تو را در طلوع و غروبِ خورشید
در آن خندهای که به شعر میرسید
اگر ماه پنهان شود در سپهر
تو چون گوهری ، زاده مهر
ز چشمت جهان رنگ دیگر شود
ز لبخندِ تو مهر بارور شود
چه دور و چه نزدیک، ای جانِ من
تو جاری شدی در دل و جانِ من
پریناز رحیمی
سنگ شدم،
اما ترکهایم میخندند
به زخمهایی که هرگز التیام نیافتند
هر بخیه ریسمانیست پوسیده
که تنها تظاهر میکند مرا نگه داشته است
فریادی ندارم
جز سکوتی که جمجمهام را میخورد
جز پژواکی که از درون میخزد
و مرا هزارباره میشکند
بیآنکه کسی ببیند…
نازنین رجبی
با غصۀ شبانه ها واشک های در کمین
که با کلام می چکد به روی دفترم، ببین
چو بگذری ز خاطرم ببینمت گهی، بیاد آر
که می گذشته ای زما ولی به چشم، ریزبین
هنوزگذر کوچه ها محل عبور من و تو
شمارش قدم های تو را مرور می کنند، چنین
سکوت لحظه ها که از سرخی شرم گونه ها
نظاره می کنند به هم بی صدا ولی، غمین
گذشته سالها و من دگر جوانی، قدیمی ام
توهم که از پس زمان ،چومن شدی همین
بدان نیامدی به راحتی به کنج لانه دلم
که سادگی برون شوی مگر، حضورآخرین
نازنین رجبی
نفسهایم زنجیر بودند
هوایی که ناگهان
بوی زهر گرفت
انگار کسی،
لبهایش را
بیصدا
فشرده
بر زخم زمان
یا مردی،
پشت خانهای ،
که باید وطن باشد
ایستاده در تبعید
نه کوبهای
نه صدایی از درون
فقط نفسهایش
که به چوب سالخورده
تکیه داده بودند
شاید زنی
سوخته بود از قضاوت تاریک
شاید کودکی
نام مادر را صدا زد
جوابی نیامد
غم،
عطری تلخ است
که سلولهایم را میسوزاند
جهان!
وقتی کسی میگرید،
نبض نفسش،
به قلب ما هم میرسد
و من،
غرق در طوفان نفسها،
میشنوم
هر سکوتی را
هر فروپاشی کوچک را
هر تپش گمشده را
که در تاریکی میلرزد
شیوا فدائی
عَشیـرهی خُسـرَوانـیهای بایِر
الههی شکارگاهِ اتمـی را
نماز مـیگزارَد
بالهای متلـاطمِ قتلِ عام
نالههای مذبوحان را
در ابعادِ تاریکـی
مـیپَراکنَد
دیری نخواهد گذشت
که بادیهنشیـنِ مرگ
تندیسِ فرشتِمگس شود
وَ گلوهای بریده
از فراسوی عرش
نفرینِ حیات را
در ساعتهای شنـی
جاری سازد
پنج انگشت حولِ حلق –
مـیچَرَد
رَمههای کُفر
بر سبـزهزارِ کیفر
پنج انگشت حولِ حلق –
مـیتوفد
سَکَراتِ مُوت
در ظُلَماتِ دَهر
پنج انگشت حولِ حلق –
مـیغرّد
حِیوانِ رعد
بر اجسادِ لَحَدخواب
پنج انگشت حولِ حلق –
مـیگرید
حدقههای خالـی
بر جیفهی لـاهوت
پنج انگشت حولِ حلق –
سمفونـیِ شکستـنِ گردنها
در افلـاکِ گورآلود
طنیـن مـیفِکنَد
سامان حسنی
خیلی وقت است دلم
به یاوری برای دردودل نیاز دارد،
به شانهای که زیر سنگینی غم خم نشود،
به آغوشی که سکوت غم را با گرمای خودش بشکند،
به همسفری در سفرهای تاریک زندگی،
به چهرهای که امید را در دل شب روشن کند،
به نگاهی که انگیزه دهد وقتی دنیا خستهام کرده،
به عشقی که زندگی را با لبخندش معنا کند،
به صدایی که در سکوت گوشم زمزمه امید باشد،
و فرصتی برای رفتن… به آرامش ابدی
محمد صدرا اربابی
به چشم های خسته ام که شب سحر نشود
فراق، شعله جان است و بیاثر نشود
به هر نفس که کشم، آه کز جدایی تو
هزار زخم کهنه ی دلم تازه تر ،مگر نشود
دلم اسیر نگاهی و مانده در قفسی
که جز حضور تو این قفل وا دگر نشود
ببین که بیتو چه تنها به کوچهها ماندم
چه سود جستن راهی که رهگذر نشود؟
به آرزوی وصالت هنوز زندهام ای جان
مگر به لحظه دیدار ، عمر هدر نشود
صبا یوسفی صدر
مرا چنان تنگ در آغوش گیر
که نفسم در قلب تو بند آید
و به تپش بیفتد
سیدحسن نبی پور