شهر نفس کم می‌آورد

شهر نفس کم می‌آورد
آسمان سنگین است از دود و صدا
و هر خیابان، هر پیاده‌رو
مثل صفحه‌ای از خاطراتی که کسی نمی‌خواند

صدای بوق‌ها، صدای اعتراض‌ها
در گوش دیوارها تکرار می‌شود
دیوارهایی که بی‌صدا شاهدند
بر رؤیاهایی که شکست می‌خورند
و آدم‌هایی که هنوز ایستاده‌اند

کودکان روی خاک‌ریز بازی می‌کنند
با توپ‌هایی که از دیروز مانده‌اند
و بزرگ‌ترها
با چشم‌هایی که خسته‌اند
اما هنوز به آینده نگاه می‌کنند
به همان چیزی که شاید فقط در خواب باشد

قهوه‌خانه‌ها پر از حرف‌های نیمه‌تمام است
کتاب‌ها خاک می‌خورند روی قفسه‌ها
و موسیقی گم شده
میان دیوارهای بلند و سیم‌های برق

و من اینجا ایستاده‌ام
با کاغذی خالی و قلمی که از صبر لبریز است
می‌نویسم از شهر، از آدم‌ها
از هر روزی که نمی‌گذرد
از امیدی که گاه خاموش می‌شود،
اما هیچ‌وقت نمی‌میرد...

سمانه بلوچ

به کوه گفتم ای همدم، چرا شیرین نمی‌آید؟

به کوه گفتم ای همدم، چرا شیرین نمی‌آید؟
که هر دم با نفس‌هایم، غمی سنگین نمی‌آید

صدای تیشه می‌پیچد، میان قله‌های سرد
ولی پیغام دلدارم، به این نفرین نمی‌آید

به هر ضربه که بر سنگ است، خون از جان من جوشد
چه سود از کار فرهادی، چو دستِ چین نمی‌آید

نسیم از لابه‌لای کوه، بوی زلف او آورد
ولی آغوش آن ماهِ شب‌آفرین نمی‌آید

به هر فریاد می‌لرزد دلِ صخره، ولی آخر
جواب عاشقِ رسوا، به صد تمکین نمی‌آید

ز جان کندم، ز دل کندم، ز کوه و جان،جان کندم
ولیکن روز پیروزی، به این تسکین نمی‌آید

کنار کوه جان دادم، به یاد خندهٔ شیرین
که بی‌لبخند او، حتی بهارِ جان نمی‌آید

ابوفاضل اکبری

دنیا هنوز بدهکار من است؛

دنیا هنوز بدهکار من است؛
آغوشی گرم برای خستگی‌های فرسوده،
نوازشی نرم برای خواباندنِ درد،
صدایی روشن برای گفتنِ حق،
چشمانی زلال برای دیدنِ یار،
و دلی بزرگ،
که داشته‌هایم را به نیازمندان ببخشد


محمد صدرا اربابی

در دنیای حقیقت

در دنیای حقیقت
اندیشه سبزم
مرا به خود جلب نمود
چرا نباید اندیشید ؟
در باور بذر
روییدن نیست؟!

سکوت اندیشه
جهان را به صورت
اتاق گفتگوی
بدون دیدگاه کرده است
فکر سیری چند ؟
تفکر در سبد معیشتی
دیگر نیست ؟

سکوت اندیشه
مانند خوره
دانش من و تو را
نخ نما کرده
میدانم که نمیدانم
افسوس که نمی خواهم بدانم
فکرو اندیشه
در این روزگار غریب است

سکوت اندیشه
متاع با ارزش
در دنیای انسان است
نمی اندیشد
تا که نداند
مفرح ذات است
بی خردی او
بلای جان است
در این برهه زمان
تعقل و تفکرش

سکوت اندیشه
روی زیبایی دارد
گویند کم گوی و گزیده گوی
امان از این سکوت
که برخواسته از جهل اوست
نادانی هم عالمی دارد

سکوت اندیشه
زمان را برای خویش
متوقف می کند
بخاطر نمی آورد
از پس چه چیز
دغدغه داشته است


سکوت اندیشه
مهر بطلان بر دانستن
حقیقت است
سپید و سیاه
بی رنگی است
حق و باطل رویا است

سکوت اندیشه
در سر هر موضوعی
آسوده خیال اوست
دگر نوای نی
ساز شکایت جدایی نیست
هر سازی زنند
او را به رقص می آورد

سکوت اندیشه
مبنی بر دانایی نیست
سکوتش از نادانی ست
چه آشوب به پا کردم
خرده هوشی هم که بود
به بی هشی گذشت
نانی بخوریم
آب بنوشیم
فکر را
در لبه طاقچه زمان
به یادگار می سپاریم
خدایش رحمت کند

حسین رسومی

باید کمی هم ازعزیزت ، بی خبر باشی بفهمی

باید کمی هم ازعزیزت ، بی خبر باشی بفهمی
میانِ جاده ای تنها، در انتظارش خسته تر باشی بفهمی

حالِ داغونِ مرا وقتی نمیبینم تورا، غرقم درونِ خود
مگر مجنون تر باشی بفهمی

نمیدانی تو از این سردیِ خاکسترم را
درونِ عشق،باید شعله ور باشی بفهمی

ته جاده بمانی انتظارم را ببینی نه !
تو باید همسفر باشی بفهمی

درونِ شعرِ من ،هنگام شبیهت ،تورا باران میبینم
حرفِ مرا باید زرنگ باشی بفهمی

خدا را شاکرم ،هم درد با دردم نمی مانی
تازه اگر باشی ،از این دردها نمی فهمی

چیزی نمیفهمی ،تو از این دردِ پُر دردم
برای ِ حرف من باید جِگَر باشد بفهمی

سپیده امامی پور

در کوچه‌های خلوت

در کوچه‌های خلوت
با خود قدم می‌زنم
هر سنگی که به پایم می‌خورد
یادآور دست‌هایی ست
که ناخواسته روزی به دیگری ضربه زده‌اند

هر حرکت
هر نیت
چون موجی در رودخانه‌ی زندگی
به سوی خودم بازمی‌گردد

خنده‌ای که بر لب کسی می‌نشانم
گرمی‌اش در قلبم خانه می‌کند

گریه‌ای که نادیده می‌گیرم
سنگینی‌اش بر دوشم می‌افتد

مهری که می پراکنم
چون پرنده ای سپید
به خانه ی من باز خواهد گشت

عشق
حتی اگر به آهستگی بکارم
سبز می‌شود
و شاخه‌هایش مرا در آغوش می‌گیرد

و نفرت
هرچقدر پنهان
گره‌ای است که در دست خودم می‌بندم

راه اگرچه پیچ و خم
اما مقصدش همیشه من هستم

هر نیکی و هر بدی
بازتابی ست که به چشم خودم می‌تابد

و من آرام و محتاط هستم
چرا که جهان
چون بومرگی
هر حرکتم را بازمی‌گرداند


الهام رضایی خلیق

گوشه ای از دلم جدا شد.

گوشه ای از دلم جدا شد.
حبابی از دل حباب.
با باد رقصید.
نازی کرد و بالاتر.
غمزه ای کرد و بیشتر.
و صعود.
صعود تا جای پای خدا.
آری حباب دلم
جای خدا نشست.

فارغ از دل.
فارغ از جان.
حباب دلم از اوج
به تماشای دلم نشست.
این پایین
تنها و زل زده به آسمان.
حباب دلم اشک ریخت برای من.
برای خاک.
برای کودک.
حباب دلم چه بیخود از خود
آسمان شد.
گوشه ای از آسمان
خیس از اشک اما
جدا از خود.
در اوج.
گوشه ی آسمان پایین آمد.
نزول اجلال
از دل مادر.
گوشه ی آسمان
به زمین آمد
و بر دلم نشست.
حباب حیران خیره به آسمان.
گوشه ی دلم حبابی از آسمان شد.
گوشه ی آسمان حبابی از دلم.
این بود ملاقات من
با خدا.

سحر غفوریان

پریچهرا..

پریچهرا..
اگر تو آفتابی،
من ذرّۀ غباریام
که در راهَت می‌رقصد.
تشنهٔ آن گرمایم،
تشنهٔ آن سوزشِ شیرین.
عشق،
تو خورشیدِ جهانِ منی.

حسین گودرزی