شبیه در زدن هایت، یکی امشب به در می کوفت

شبیه در زدن هایت، یکی امشب به در می کوفت
به در می زد ولی هر دم، مرا یادت به سر می کوفت

نمانده درب و دیواری که سر کوبم ز دلتنگیت
به در می زد ولی من را، به زیر پا جگر می کوفت


کامبیز کیان

از غم تنهاییِ

از غم تنهاییِ
درون پیله ام خسته ام
به گمانم وقت
پرواز من است
آری پروازِ با غم می ارزد
به تنهایی درون پیله ام


سمیرااسدی زاده

آه از نهاد من خیز، خواب مرا به هم ریز

آه از نهاد من خیز، خواب مرا به هم ریز
زنهار! کز خیالش، بیدار می خرامد

عمری گذشت ما را، رنجیست با مدارا
اینک شمیم مرگ است هشیار می نماید

تخمت به خاک کارند، تا در بهار آیی
مستان چو جام آرند، ساقیست در گشاید

فصل خزان ما را بزم و سماع ما دان
بی برگ و بار دنیا، ققنوس می پراند

رنج جهان خوش آید، معشوق می چشاند
آن مهر اوست بر دل، دامی که می نشاند

آذر به شمس داده، سرما به یخ کشانده
جام می و تراب و مرگی که نو بزاید

امیرحسین آدینه

زندگی بطن آن مشکلات است

زندگی بطن آن مشکلات است
رنج های زمین و آسمان است

تاریخ اش مانده به رنگ قرمز
بوی خون و درد های رهان است

تلخ است شب و روزِ پایانِ هر قصه
ساخت و پرداخته های زمان است


دنیا را تمام اش پر از تلخی ست
انگار ویرانی بشر از روان است

زیستن اش پر از آوارگی ست
بارانِ غم هایش بی امان است

تیرگیِ آدم ها پر از جهل
جزمیت ها همچون بوی بدِ دهان است

چیست این پوچیِ مضحک؟
کاین بی معنایی اش خود عیان است

کیست این سرگردانِ بی روایت؟
درین غربت انگار ناتوان است

تا به پا خیزد بر این ظلمت
بازهم این تکرارِ جهان است

محمدعلی ایرانمنش

نَفَس‌های پروانه

نَفَس‌های پروانه
چون ابری در آغوش باد
میان زمین و زمان می‌دود.

صدای لرزش بید خشک
سکوت خفته را به‌هم می‌زند.


قدم می‌زند...
قدم می‌زنم.

میان دشت رها می‌شود،
تنِ خسته و سردِ بی‌روحِ خود را
میان تنم جای می دهد.

بغل می‌کنم،
نَفَس می‌کشم.

من، با تمام خاطراتش خوشم
در میان تمام دلگیری‌ها.

باز دل گوید صدایش کنم:
صدایم زن،
نگاهم کن...

شاید این بار
آغازِ آخرم باشد.

زهرا کردستانی

برگی که سکون نموده بر روی زمین

برگی که سکون نموده بر روی زمین
با چشم حقارتش مبین گشته غمین

در صبح بهار جلوه گر بوده به رخ
بر شاخهٔ تاک بود پر نقش و وزین

از سایهٔ خُرّمش گرفتی نــــــفسی
از تابش هور گرم، الفت به از این؟

اکنون شده نقش خاک بی روح تنش
با هــــــر وزشی ز باد غلتد به جبین

ماییم چــــو برگ زرد یا سبزه رخی
در چنگ زمان اسیر و بـــا درد قرین

روزی برسد ز شاخه افتیم چــو برگ
مرگی که به راه ما نشسته بـه کمین

از سایهٔ خود سعادتی بخش کسان
برگی که سکون نموده بر روی زمین


سعادت کریمی

آدم اینجا تنهاست،

آدم اینجا تنهاست،
در حصار_سکوتی_بی‌مرز،

جایی میان دیوارِ باد
و پنجره‌ای رو به خاموشیِ نور.
سایه‌ی نارونی پیر
بر دوش لحظه‌ها افتاده،
آرام،
چون آهی که نمی‌گذرد
از گلوی_زمان.

نه صدای کسی
نه ردِ پای عبوری
فقط بودنی بی‌تماس،
که در دل تاریکی
تا ابد کش می‌آید..

ساغر عارف پور

خط های موازی به ما دروغ می گویند !

خط های موازی به ما دروغ می گویند !

گرچه پیش چشم ما فاصله شان را حفظ می کنند،
اما به محض اینکه از ما دور می شوند،
به سرعت همدیگر را در آغوش می کشند، یا از هم دور می شوند !!


خط های موازی به ما دروغ می گویند !


سما سمین