در آیینه‌ی آب ار ببینی تو جهان

در آیینه‌ی آب ار ببینی تو جهان
نماید همه خفت و رنج نهان
اگر طالب منجی و یار شوی
قدم در ره معرفت کار شوی
چو ره یافتی سوی اسرار پاک
ندانی کجا جویدت جوی خاک
در آن منزل آرام و خاموش نیست
که جز صوت دل، هیچ هم‌جوش نیست

به شب، ماه بر جامه‌ی آسمان
فشاند گهرهای رنگینه فام
در آن‌جا که جز نغمه‌ی بلبلان
نبینی تو جز آیتِ عاشقان
چو صبر آوری بر درِ آن سرای
درخشَد برون، زرِّ خورشید رای
دگرباره بنگر به راهِ حیات
که جز ذکرِ حق نیست دیگر نجات

سید حسین حسینی

فغان و درد می دمد ز روح خسته جان من

فغان و درد می دمد ز روح خسته جان من
بریده بند متصل به دست و پا توان من

مرو بمان درین سفر که همرهی نباشدم
زمان گذر همی کند بیا ببین مکان من

قسم به دلبرانه چون ترانه ها سروده ام
نفس بریده و دگر سیه کند جهان من

بخواب خوش فرو شود ستاره ای شمرده ام
چو ماه شب نشین آن خیال آسمان من

پرنده های نقره ای که بال و پر گشاده اند
مسافران این مسیر عیان کند نهان من

افروز ابراهیمی افرا

غمی نیست.

غمی نیست.
میان خارزار گل می کارم.
کنارش می نشینم و
برایش از آرمان شهر رویاها
داستان می سرایم.
با ریشه های در خاک
پروازش می دهم در آسمان عشق.
لالایی محبت زمزمه می کنم در گوشش.
"گل من ببال.

گل من شکوفا شو و بخند.
گل من رنگ دیگر بده به آغوش بیابان.
زمین را از حس ظریف گل بودن
تر کن."
گل من شاید ببالد.
شاید چشم هایم جویباری شود
سیراب کند زمینش را به اشک شور.
شاید دستانم بلبلی شود
برآورد هر آنچه هوس دارد از عشق
از معشوق.
نور خورشیدش میشوم
ستاره ی شب هایش.
نه نمی‌گذارم بپژمرد.
نمی‌گذارم.
اگر؟
خوب اگر.
اگر پژمرد خود گل می شوم.
شکوفه می کنم
دنیا می شوم.
بیابان را بهشت می کنم.
به اشک چشم لب تشنه سیراب می کنم.
قد می افرازم به سمت آسمان
و با ریشه در خاک پرواز می کنم.
تو؟
تو فقط شاهدم باش.
تو برایم بخوان.
تو بلبلم باش.

سحر غفوریان

چشم‌هایم را بستم،

چشم‌هایم را بستم،
هزار رودِ رنگین
از شقیقه‌هایم بیرون زد؛

رودی
که عروسک‌های کودکی‌ام _
با خود برد.

زمین،
به هیئتِ زنی برهنه ،
با اشکی که،
نیِ درون، می‌نواخت؛
فروخورده‌ترین صدایش،
چون زهر می‌چکید.


زنبورها،
آن معماران نور،
طعمی،
از نیش و نوش بافتند؛

و من،
جرعه‌ای، از زهرِ رویا
نوشیدم.

ناگه،
خرگوشی بر پرده‌ی نقاش
فریاد زد:

« لابوبوام!
من زخمی‌ هستم،
که جهان
در قالبِ عروسک
پنهان کرده .»

در کنارم، مردی
با لبخندی خجول،
خرگوشی کوچکی
به کیفش سنجاق کرد.

و گویی
به کودک درونش سلام می‌داد،
به اشکِ فروخورده‌ای
که هرگز مجالِ شکفتن نیافت،
به تنهایی‌ای
که در رگ‌های خاموشش
می‌غلتید.

پیرزنی
قارچی به دستم داد
و گفت:

«بخور،
تا دریابی
چرا زنان و مردانِ امروز
خرگوش را به کیف‌ِ خود می‌آویزند؛

تا زخمشان دیده شود
و همزمان
پنهان بماند.»

در میانِ چهره‌های جداشده‌ام،
کودکی هنوز،
زیر لباس کارتونی،
با صدایی بغض‌آلود
می‌گفت:

«مامان…
بابا…
من هنوز
به لابوبو
چسبیده‌ام.»

کتاب‌ها،
در کارناوال،
چون زنان و مردانی بی‌خواب
رقصیدند.

و چشمی سرخ،
بر تن زخمیِ ما،
هرگز
پلک نزد.

سنجاقکی طلایی
بر فرشی از گل نشست،
و لحظه‌ای کوتاه،
زمان ایستاد؛

همان‌قدر کوتاه
که آدمی
خرگوشی کوچک
به کیفش می‌آویزد،

تا جهان،
برای یک ثانیه،
قابل‌تحمل‌تر شود


شیوا فدائی

آسمان به قلب من می نگرد

آسمان به قلب من می نگرد
و در امتداد تاثیر نگاهش
گیاه عشق می روید
و از تابش مهر بی کرانش
با عشق پرورش می یابد.
من ایستاده ام رو به روی آسمان
و در تارترین نقطه ی روشن زمان

مات ایستاده ام
و رو به روی من خداست
میانمان یک مغاک فاصله است
چراغی هیچ ندارم
نه شمعی و نه شمعدانی
نه آتشی و آتشدانی
و نه دستی که یارای فانوس گرفتن داشته باشد.

رو به روی من خداست
میان ما مغاکی فاصله است
اما پلی نیست
پیش این پای من
هیچ پلی
هیچ پلی نیست.

جسم کوچکی را انگار باید جا بگذارم
اما به جای آن گویی جانی را فراموش کرده ام
که چون کودکی که مادرش را گم کرده
بی تاب است.

هراسان اما بدنبال مادرم
می دوم و می دوم
زمهریر این کویر استخوان سوزست
اما ستاره ای هنوز پیداست
روزن گرمی که امیدم از آن زنده ست.

وانگهی آسمان به قلب من می نگرد
و در امتداد تاثیر نگاهش
گیاه عشق می روید...


سانیا دریس سلمانی

من که می خواهم عزیزم با تو دیداری کنم

من که می خواهم عزیزم با تو دیداری کنم
چشم در چشمان زیبای تو اقراری کنم

تا که بگذارم خجالت را عزیزم گوشه ای
درکنارت جان من یک عشق سرشاری کنم

تو اگر گفتی نه ،من با حال معصومانه ای
دست هایت را بگیرم بر تو اصراری کنم

با تو یک دوری زنم در کوچه های بی عبور
مست از عشق تو باشم ترک هوشیاری کنم

خاطراتی خوش بسازم با تو در هر کوچه ای
هم تو خوش باشی و هم من با تو سالاری کنم

دعوتت روزی کنم در کافه مهمانت کنم
هدیه ای را هم برایت من خریداری کنم

دوست دارم روزها را با تو باشم عشق را
پله پله من بسازم با تو معماری کنم

یک کمی لجبازی اما اهل شعر و بوسه ای
بوسه ها را مهربانی کن که تکراری کنم

وای از آن وقتی که با من مهربانی می کنی
دوست دارم جان تو من هم وفاداری کنم


سعید غمخوار

زخمی و پرشکسته ام دست بکش تو بر سرم

زخمی و پرشکسته ام دست بکش تو بر سرم
پاک کن اشک دیده ام ،از روی گونه ترم

بود و نبود من تویی ، ای همه وجود من
ناز تو را به جان خود هر چه که هست می خرم

در طلب تو هر چه را می طلبی طلب کنم
قدر تو هست چون عیان پیش منی که زرگرم

دست به دست من بده دل بده بر من ای صنم
مطرب دل شکسته ام ،عاشق کوی این درم

عاقبت ای نگار من می کشی ام به سوی خود
باز تو می‌کشانی ام از سر لطف خود حرم


سعید صفرزاده

نه هیاهویی بود

نه هیاهویی بود
نه مشتِ گره‌کرده‌ای در باد
اما کوچه‌ها نفس می‌کشیدند
با درختانی که هنوز
در سایه‌ی موشک‌ها
بهار را فراموش نکرده بودند

ما مردم بودیم
نه قهرمان، نه فرمانده
فقط انسان‌هایی خسته

که دلشان نمی‌خواست
آتش، خانه‌ی همسایه را ببلعد

ما آشوب را بلد بودیم
ولی انتخاب کردیم همدلی را
نترسیدیم
نگران شدیم

برای مادری که بچه‌اش خوابیده
برای پیرمردی که دارو ندارد
برای نانوا، برای نان

ما غیرتمان را فریاد نزدیم
لبخند زدیم
در صف نان
در صف دارو
در صف امید

و آن‌سوی شهر
جوانانی ایستاده بودند
در آسمانی پر از صدا
با چشم‌هایی بیدار
و قلب‌هایی بی‌ادعا

نامشان را نگفتند
اما ما می‌دانستیم
پدافند بود
ارتش بود
فرزندان همین خاک بودند

نه برای مدال
نه برای نمایش
فقط برای اینکه صبح
یک دختر کوچولو
دوباره راه مدرسه را بلد باشد

ما به خیابان نریختیم
نه چون خسته‌ایم
نه چون بی‌صدا شدیم
بلکه چون این خاک
هنوز بوی مادر می‌دهد
و مردانش بوی غیرت
بی‌هیاهو، اما بلند...

زینت عارفخانی