کبود است ...

کبود است ...
صدایِ
طبل هایِ شنیدن
وقتی ، چشم در چشم نمی رقصد هالۀ نور
وقتی ...
بنفشه است وُ
برف نمی داند چقدر حرف بزند

نیمکتی سبز ، به اشتباه
کبود است
خاطره ای ، می گریزد
گُلدانی ، کنارِ تنهاییِ پنجره بی تاب است
کمانه ای ،از انتهایِ نور
با صدایِ گرفتۀ آفتاب ، می خواند
وَمانشسته ایم به حالِ ، روزگارانِ رفته افسوس می خوریم

چتری در باران
بی پناهیِ مارا نگاه می کند
وَ ، با سکوتِ سوّمِ عشق
جادویِ مخملِ آواز
در کوچه ها ... می پیچد .


فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

که در این گیتی نتوان یافت جز عشق رویایی تو

که در این گیتی نتوان یافت جز عشق رویایی تو
یاد باد آن روز های بـــی‌تابی ز بـــی‌ پروایــی‌ تو
ای که می‌سرایم غزل و شعر ز عشق رویایـــی تو
نیست کس در این عالم به زیبایی آن رخسـار تو
آن ماه تابانِ شب تیره بُود در هیبت چشمــان تو

علیرضا فلاح

یادت نمانده این که نگاهی کنی مرا

یادت نمانده این که نگاهی کنی مرا
مهمان بزم خاطره خواهی کنی مرا

با غمزه های فتنه گر دلبرانه ات
دلبسته ی خطا و گناهی کنی مرا

شاید برسم اینکه قدم بر سرم نهم
تا انتهای حادثه راهی کنی مرا

میرفتی و سپاه شلالی به پشت سر
تا پای بند حسرت و آهی کنی مرا

دلداده محبت دیرینه ات شدم
تا بی قرار هر چه تباهی کنی مرا

صد آسمان غزل شدنم را بهانه کن
تا وامدار چهره ماهی کنی مرا

خورشید مهربانی فردا چه می شود؟
تا محو جلوه های پگاهی کنی مرا

علی معصومی

بنویس که اتفاق افتاده آنچه را که در نظر کردی

بنویس که اتفاق افتاده آنچه را که در نظر کردی
سالهایی را نشسته ای و چرا و بر کجا هدر کردی

کائناتی را شکسته ای و کارمایی را هم ربوده ای
پروازی را نکرده بودی ببین در کجاها مقر کردی

تقدیری را که نوشته ای و بر وفق مراد ما نرفت
افسوس میخورم که گفته بودی تو هم هدرکردی


شاهینی بودی و اوج پرواز تو را هم نشان کردیم
کشتی کبوتری را که در عشقت تو هم ضرر کردی

هر چندکه گنه کاری و بخشیده ای گناه عشقت را
ما داده ایم عشقی را برای تو که در آن اثر کردی

صبری را که تو کرده بودی و مجنون هم نکرده بود
زیبا نوشته ای جعفری شعری را که تو سحر کردی

لیلی برفت و چراغ توهم خاموش شد از این نژند
باقیست سودای تو عقشی را که در آن قدر کردی

علی جعفری

گر بر خاک من روزی نشیند اشک رخساری

گر بر خاک من روزی نشیند اشک رخساری

چو باران بر زمین آید فشاند اشک گلناری

مرا به وقت نهضت حاجت است به رنج و زحمت

مرا در خواب غفلت خوابگه است به درد و حسرت

چه خوش باشد هر کاری به وقتش گر نمودن

به وقتش غفلت و گاهش بینش گر نمودن

گر ملک باشی و بنشسته بر سریر املاک

تهی دست و مفلوک روی به جانب خاک

دانم کسی نیست کند این شعر را بینش

کاو شود دانا ز دنیا گر کند شعر را پذیرش


ابوالفضل مساوات

حضرت فاطمه که جانها بر فدایش

حضرت فاطمه که جانها بر فدایش
دامن عدل به چنگ ، با توانش

در هم پیچید ظلم ظالمان
یک‌تنه بِبُرد آبروی مجرمان

ز حقارت آتش زدند درب خانه
حریف نبودن صاحبِ آن خانه


گر اجازت دادی مولایش علی
درهم کوبید فَک‌ها همچو یَلی

فاطمه همچو جنگجویی ز دوران
بر حسادت بودند زنانِ بی بُنیان

گر آید شجاعتی بر مردان جنگجو
بدان حَتم ، مادرش ز بنیان رزمجو

گریان نگَشت ز شکستنِ پهلویِ مُبارکش
گریان ز نبود پیامبر و آن سنّتِ مُطهَّرش

مدّاح بر غَلَط مباش ،ز رنجوریش گویی
شجاعتش دور و ذلیلیِ دشمنش نگویی

محمد هادی آبیوَر

دور من را خط کشیدی که نباشم

دور من را خط کشیدی که نباشم
دورتر گریه کنم از هم بپاشم

فکر نمیکردی که روزی پر بگیرم
دشمن جونت بشم حاجت روا شم

اون دروغی رو که چوپان گفت یادت هست
آخرش فهمید و گفت از این قماشم

کمترین حسی که نسبت به تو دارم
خودمو گول میزنم که چشم به راه شم


ثریا امانیان

در صف منت کشان،به عاشقی شیرینِ فرهادم

در صف منت کشان،به عاشقی شیرینِ فرهادم
منتظر بود سینه سپرکنم که نقاب بِهش دادم

گفت از درد تو ای عشق دل مجنون می سوزد
تو چه خواهی و نخواهی به ره عشقت استادم

دیگری گفت مثه آنی که بغض مانده درگلو
گفتم آری در تکاپو کلنگ ضربه بهِ کوه فرهادم


گفت مثه لبخند ماهی در دل دریای قشنگ
گفتم بر مومن و ترسا بگو من دلداده صیادم

گفت می دانم حامی قدر راز پخته شدن می فهمی
گفتم تازه تو فهمی جز تو از هر کسی با استعدادم

گفتم گریه در خلوت کوچه بن بست تو می فهمی
گفت زین پله بالاتر نیا تا که بفهمی فردینی تند بادم

گفتا راد بخدا گر من صید توام زهفت دولت آزادم
گفتم ای امید فردا فکر کن از حال و استقبال افتادم

منوچهر فتیان پور