در باغ زندگی، گل از صبا شکست

در باغ زندگی، گل از صبا شکست
از دست روزگار، دل از جفا شکست

گفتم: چه شد که این چنین ز پا فتاد؟
گفتا: که این قفس، پر از بلا شکست

در دشت بی‌کسی، بهار از دیده رفت
در کوچه‌های شب، دل از صدا شکست


هر برگ گل که بود، ز غم به خاک شد
هر دل که شاد بود، به یک نوا شکست

امید داشتم به صبحی تازه‌دم
این‌گونه آرزو، دل از دعا شکست

یادآور آن که: ای عزیز، صبر کن
در این ره دراز، غم از خدا شکست

عزیز حسینی

چه بی اندازه بیش

چه بی اندازه بیش
دلم از این دنیای کوچک حریص
که چقدر شبیه قفس است
گرفته است
که تمام زمین
مانند اتاقی دربسته و ابدی
بی قرار
با پایانی حتم، در بی پایانی
که می دانم رفته یا نرفته
رسیده یا نرسیده
چه در آن به آرام برسم
چه به اطلسی
چه به شمال ترین یخبندان قطب شمال
و چه به جنوبی ترین سرمای جنوب
باز هم
این دنیا هنوز
چه بی مقدار، کوچک مانده است
که چه زود تمام می شود
که زود میگذری
و عجب ها که به گونه ایی نادیدنی
می دود و گذر میکند
رد میشود از پیش رویت تمییز
و این دنیا بیش
با تمام قمیش اش باز
در تمام ابعاد
چه در آن
به درون ترین درون بروی
چه به برون
باز هم روزی تمام میشود
و بزرگ شده میبینی
که همه چیز به چه اندازه ریز
و چه بی اندازه جمع شده بودی
قدر سلولی قلیل
در زمینی حقیر
که خود، اتمی از سلولی
و آن هم خویش
ذره ایی
پایین ز بی نهایته ابدی با هیبت است
و عجیب و غریب
که این زمین
اندک میشود
که پایت را دراز میکنی
به آن سوی گرمای اقیانوس آرام میرسد
سرت را میگذاری به موج های اطلسی
و یکسره میشود
و بزرگ میشوی
به اندازه تمام سلول زمین
و به بَعد که قدم میگذاری
بُعد را هم که رد میکنی
سپس در نهایتی
که به آغوش ابد میرسی
دگر این دنیا
بسی بی اندازه تر از بی نهایت
چه بی مقدار و طلبکار
و چه دون و مادون
چه در گذشته و آینده
و چه هموار و ناهموار
میرود و می رسد جوابگو و سجده کنان
پیش روی ابدیت مهتر محتشم لطیف
راکع به سبحان بی بدیل و وحید


هدی حداد یامچی

می ترسم از این روزهای سیاه

می ترسم از این روزهای سیاه
مرا یاد تخته سیاه دبستانم می اندازد
از آن امتحان های پاتخته ای
و ساکت ماندن در برابر معلم
و خجالت کشیدن پیش همکلاسی ها...


یوسف پوررضا

می‌فِرِستَد عِشق را دَر پاکَتی پُرمُحتَوا

می‌فِرِستَد عِشق را دَر پاکَتی پُرمُحتَوا
باز خواهَد شُد خُدایا این شُروعِ ماجَرا؟

واژِه‌ها رَنگین و صادِق، دَر قَطارِ جُملِه‌ها
اَز خودَش پُرسَد که: خوانَد این هُجومِ واژِه را؟

فَهمِ عاشِق کِی کُنَد معشوقِهِ‌ی بی دَغدَغه؟
ناِمِه‌ای دیگَر زِ سِیلِ عاشِقانَش بی بَها


می‌فِشاری قَلبِ خُود را تا کِه خون را گُل کُنی
قَلبِ خواهِش پُرتَکاپو پاسُخ اَمّا کو؟ کُجا؟

باز گَفتی دَر دَرون اَفسانِه‌اَت را بی نَظیر
دَر بُرون اَمّا بِه چَشم و خاطِرَش یِک اِدِّعا

گاه بِهتَر باشَد اینکِه عِشق را ساکِت کُنی
تا کِه شایَد بِشنَوَد روزی نَوا را آشِنا

اینَک اِی شاعِر غَریبِ وارِثِ شِعرِ خُدا
سَخت پیشِ خُود نِگه‌دار این هُجومِ واژِه را


سجاد سعادتی راد

دختر کُرد

دختر کُرد
ای زیباترین شاهکار آفرینش
ای تمام غیرت و مردانگی
ای انتهای شجاعت و دلیری
ای نماد قدرت هستی
ای که
سخت‌ترین سوگند مردان آریایی
به تار تار موهای توست

یقینا بهشت نیز
وام‌دار گلهای پیراهن پاک توست

صبریه محمدی

در شبی ستبر وُ بی سو

در شبی ستبر وُ بی سو
خورشید ، پسری زائید
که امتداد داد روز را
حتی به نیمهٔ تاریکِ زمین
تا مبادا در ستم سایه ها
فنا شود رویشی
یا دادِ برده ای در بیدادِ زنجیرها
بی بهاتر از نعشِ تکیده اش
سپرده شود به حافظهٔ خاموشِ خاک


علیزمان خانمحمدی

آه مذاهب تکثیر شده،

آه مذاهب تکثیر شده،
مطرودم به دیانتتان
اشهد ان لا اله العشق
آماده‌ام که سرم زنید .


لیلا طیبی

کارانجامی قرار نبود با او برویم

کارانجامی
قرار نبود با او برویم
سر راست
واضع و بدون شراکتی .
در لبه کرت های سخت کوشان شالی زار
مرز ها چه سخت.
زیبایی را می برند.
و خنده های دختران شالی کار
و زنبیل غذای زنان در ابتدای ظهر
مرز ها چه بد .
مرز های ساختگی استوار در ابر ها
خون در رگ های خوشحالی نبود.
پرچم سیاه موفق تر از همیشه.
اندیشه نوجوانان رو ستای هنوز از کوچه باغ فرا تر نرفت.
احمق ترین شاعر از تنهایی چیزی نمی سرود.
از قبل زمزمه می کرد.
و با احوال پرسی می گفت اول این ساعتت بخیر.
می شنویی از اولین یاد داشت
از اولین شماره از اولین دیده نشده .


علی محسنی پارسا