چشم یک سو رود ودلم سوی دگر

چشم یک سو رود ودلم سوی دگر
چشم بسته ودل نشسته بر کوی دگر
نادیده تورا به چشم ازچه دید چنین؟
پای درعشق ونرفت به جستجوی دگر


عبدالمجید پرهیز کار

در غایت درد افتاده چون سنگ شدم

در غایت درد افتاده چون سنگ شدم
بر دامن زندگی پرورده ننگ شدم
هبوط کردم ازاصل وخویشتن خویش
تنها گنهم بس برای خود دلتنگ شدم

عبدالمجید پرهیز کار

در برهوتِ بی رحمِ این دیار

در برهوتِ بی رحمِ
این دیار

با ذهنی کبود
از ضربه ی افکارِ عبث

مصلوبِ
ممنوعه های بی عبوریم

و ورق خوردنِ
صفحاتِ عمرمان را
تماشاگر

زهی زندگی...


فریبا صادق زاده

دیگر که مرده هستم، دیدار ما خطر نیست

دیگر که مرده هستم، دیدار ما خطر نیست
در یک قفس اسیرم ، نه بالی و نه پر نیست

در لشکری با دشمن در جنگ و در ستیزم
با خصم من پسر هست ،اینجا مرا پسر نیست

گم گشته کویرم قدرت نمانده من را
حتی سرابی از دور از بهر ما اثر نیست


پیک صبا خبر را از ما فقط بگیرد
وقتی که باز گردد اصلن از او خبر نیست

خشکیده ام ولیکن اقبال ما تمام است
راحت کنید من را اینجا مگر تبر نیست

در آسمان چارم آنجا ترا پدر هست
اینجا میا که دیگر، ای وای من پدر نیست

ما را گذار دیگر ، از راه دیگری هست
افکار قهقهرائی با عقل معتبر نیست


جعفر تهرانی

گاهی دلم می خواهد از دم اش بگیرم و

گاهی دلم می خواهد از دم اش بگیرم و
آنقدر چرخانش کنم تا گم شود در دشت
روباه چشم قرمز که وحشی خو و عریان است
روباه بد طینت که چشم اش در پی آهوست

بی شک ، فریب چشم هایت را نخوردم من
از گردنم محکم گرفتی تا بمیرم و نمردم من
بی شرمی ات تمثال چشم هرزه ها ی شهر
ای وای بر من لحظه هایی که شمردم من


ایستاده ام ، محکم تر از قبل و خیالت تخت
می کوبمت بر انتهای مرزها....سرسخت
من تکیه بر او کرده ام ، آیا حواست هست
از چه بنالم از نوشته های تقدیر زنی خوشبخت

ناگه که چشمانت به روی مرگ خندیدند
آن جا که محصول زمینت را به جد چیدند
وقتی که فرصت بسته شد در کیسه ی خالی
حسرت به چشم ، و درد در دل، نیستی دیدند.

نرجس نقابی

در انتظار پائیزم

در انتظار پائیزم
هنگامی که مه روستا را می بلعد
و تو در میان علفزار دنبال پروانه ای
ترانه های مبهمی در ذهنم
هر آئینه می تابد
باز هم در میان رویا گیر افتاده ام
راه نجاتی نیست
در انتهای این شب تیره
هنوز خواب می بینم
روزی خواهی آمد
و من دنبال هر ترانه دل خواهم سپرد
در میان طولانی ترین رنج انسان
و حجم انبوهی از تاریکی

احسان ناجی

مرا پیچکی بنام

مرا پیچکی بنام
که بر پای یک فرضِ محال ،
پیچ خورده ام...
از اندامِ دلتنگی ها که بالا می روم ،
سپیدِسپید همرنگِ یاس می شوم
با زمزمه های آویزان از لب،
شعری شده ام پیچ در پیچ
حافظه ام گیج از سایه های سردرگم،
بی وقفه تو را بر دوش می کشم
مشتِ احتمال را که باز می کنم،
عطرِ تو را می پراکند...
مرا بخوان،
ای امیدِ محال


روح انگیز هاشمی

بر سینه‌ام نشسته غمی وین عجب غم است

بر سینه‌ام نشسته غمی وین عجب غم است
بر دل گرفته جای و همرنگ ماتم است
هر دم شود زنده به یک اشک دیده ام
هر گه کنم یاد حدیثی که مبهم است
شاید حدیث عشق وفا را نخوانده‌ای
تا بنگری که چه سان پشت ما خم است
روزی دلم شکست از این ظلم بی‌حساب
زلف فلک عجب که ز دست تو در هم است
ای آسمان و فلک کاش که ویرانه می‌شدی

زین بازی غم و تزویر که در جان عالم است
بشکسته قلب نه فلک از داغ کربلا
زین ماتمی که اعظم غم‌های عالم است اندر عزای پادشاه عشق و دین حسین (سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است)
(گویا عزای اشرف اولاد آدم است)
(باز این چه شورش است که برخلق عالم است)

محمدحسن مداحی