حرفهایم،باشه حضوری تو را ببینمت

حرفهایم با گوشی پیام دادن،چشمانم را اذیت می‌کند
حرفهایم،باشه حضوری تو را ببینمت

سلام، بفر بنشین،نسکافه نه؛ چایی برایم دم کن
توی قوی، کمی عطر هل و دارچین بریز، دم کن

عجب چادر سر کردی،سکوتش گفت؛ از ترس مردم
بگفت،از قضاوت ، از ترس مردم، چادر سرکردم

تو اصلا میدونی عشق چیه،
دوست داشتن چیه

تو هرگز تو این دنیا عاشق نشودی،
تو یک کلمه ویرانه‌ی تبدیل کردی، میخوای بری

تو اگر می‌فهمیدی، که چی دردی دارم
خنجر از دست عشق‌خوردن،نگفتی ،تمام

کم کن این فاصله را مراعات نکن
ترس از چشم تو پیداست گلم،تمام کن


علی نیک افکار

چه شکوهی دارد رکوع درختان

چه شکوهی دارد
رکوع درختان
از پس نجوای باد
در گوش شان


فرشته سنگیان

بنازم ناز چشمت را که نازی اینچنین داری

بنازم ناز چشمت را که نازی اینچنین داری
برای ناز کردن هم تو نازی دلنشین دارد
اگر نازت کشم سالی تو طنازم شوی عمری
بنازم بهترین روزی که نازی در کمین داری
اگر دستت بگیرم من وگر پایت زنم بوسه
تو نازی در دو دست خود و یا در آستین نازی
برای ناز چشمانت فقط یک دم بزن چشمک
که جادو چلچراغی تو و چشمانی متین داری
برای بوسه ای از دور تو یک گلبوسه اهداء کن
من از گلبوسه ات دانم که آتش در زمین داری
اگر روزی شود قسمت که بین دست و آغوشت
شود تقسییم بینابین تو رسمی دلنشین داری
مراد من رضای توست رضایت هر چه فرمایی
من از چپ می کنم آغاز تو مهری راستین داری
مرا با روزگار خود نباشد قسمت و تقدیر
اگر روزی رسد روزش مرا شامی پسین داری
برای شور شیدا و دل شهرام کن کاری
که دل در پیش جانانی شرابی آتشین داری


محمود رضا کاظمی

یا حسین

یا حسین
ای بفدای رخ همچون مهت
کن نظری گاه به خوار رهت
ای که خدا هست خریدار تو
هر دو جهانند گرفتار تو
کوی تو شد قبله هر اهل دل
خاک بشر از می عشق تو گل
ساقی من نیم نگاهی مرا
دور کن از فسق و تباهی مرا

گرچه ز عصیان خود هستم ذلیل
برتو گل فاطمه هستم دخیل
عشق و تولای تو ایمان من
مهرتو گل گرد در این جان من
مجلس تو باغ جنان من است
نام شما زینت جان من است
خاک کف پای عزادار تو
سرمه چشم من بیمار تو
لاله خوشبوی ولایت تویی
مشعل زیبای هدایت تویی
لطف و عطایت به همه شامل است
عشق تو از عمر مرا حاصل است
سائل کوی تو منم یا حسین
مست سبوی تو منم یاحسین
بی تو گلی نیست در این خاطرم
غیر شما روبه کجا آورم
ایکه تویی چشمه فیض خدا
کن نظری سوی گدایت شها
گوشه چشمی که گدای توام
تا به ابد مست ولای توام
با تو شوم پادشه عالمی
بی تو در این بحر نیم شبنمی
یاد تو چون یاد خداوندگار
میدهدم صبر وشکیب وقرار

محمدحسن مداحی

رهایم کن تا در دشت جنون

رهایم کن
تا در دشت جنون
پیکر خیالم را بشکنم
برگ های خشکیده
به خاشاک بسپارم
قصه دلتنگی را
بی صدا سرکنم
دیده را به ژرفای کبود
آشنا کنم
پیوند زلال چشم را
با گونه ها جدا کنم
زین پس
فریاد بی صدایم را
بر بلندای رویاهایم نمی بینی
می روم
تا نگاری از تو بسازم
ودر انتظار نفس غریبانه ات
به امید فردا بنشینم .......


محمود علایی منش

زندگی جز فرصتی کوتاه نیست

زندگی جز فرصتی کوتاه نیست
شاد باش دنیا محل آه نیست
آنکه تنها در خوشی یار تو بود
در حقیقت همدم و همراه نیست
ابرهای دشمنی را وا نهید
کم بگویید نور مهر و ماه نیست
دلخوشی‌ها روبرویت، دوردست
آنچه یابی کوششی جانکاه نیست
گر تو شمعی برفروزی بر رهی
لااقل یک تن دگر گمراه نیست
کم بزن لاف خدا پیغمبری
گر وجودت بهر خلق دلخواه نیست
آنکه خواب است را توان بیدار کرد
وای از ان جاهل که خوداگاه نیست
این جهان را خود بهشت خویش کن
جز وجودت جنت و درگاه نیست
در جهان نیکوتر از انسانیت
مسلک و آیین و دین و راه نیست


علی موسوی

از خدا پرسیدم زندگی یعنی چه؟

از خدا پرسیدم
زندگی یعنی چه؟
از خدایی که خود اندیشه ی من بود
میانِ لحظه
و همان لحظه که اندیشه مجالم را برد
در میانِ رودی
که تماماً ز خدا پر شده بود
آن خدایی که در اندیشه ی ماهی ها بود.
آنچه اندیشه ی آن ماهی بود
زندگی را پر ز اکنون می کرد
زندگی آبی بود
آبی تر، از سرخ
در درونم که به اندیشه ی او پرداختم
زندگی قرمز شد.
با خودم می گفتم
زندگی رنگ ندارد
چون که از رنگ پر است
هرچه باشد زندگی
رودی جاری است
که ز سرچشمه ی مرگ
به خودش برگشته
زندگی چرخش خود خواسته ی خود بوده
که در این آبادی
که وجودی از ماست
به خودش رنگ سراپا ز تفاخر داده
رنگی از آبی و مشکی
تا سرخ
که همان رودِ درون من بود
من که هرچه دیدم ز خدا پر شده بود
شاید این اندیشه
باورِ زندگی من بوده
زندگی اصل تضاد است
که در این وحدت اندیشه ی خود غرق شده
تا که در قعر همان رود
به وحدت برسیم.
ای که آنکس که در اندیشه ی وحدت بودی
این پیام من دیوانه به توست
بنگر رنگ تضاد
تا به وحدت برسی


پوریا معصومی

دنیا را شکل برکه ای می بینم

دنیا را شکل برکه ای می بینم
که تنها ماه در آن
خودنمایی می کند
واماچشمان تورا جهانی می بینم
که در پشت پلک پر طراوتش
زندگی می تراود
هیچ‌خلیجی همانند چشمانت نیست..


قصه بکند