حرکت کردم؛ روز تاسوا وعاشورا محل باشم؛ خونه پدرم

حرکت کردم؛ روز تاسوا وعاشورا محل باشم؛ خونه پدرم
روستا؛ خونه بابا؛ همونجایی روحمون آرام بود

از سرراه زاغمرز؛گذر کردم تا محل پدرم دیدم
این همه دارو خانه تو این جاده نداشت

توی خانه‌ها این همه بیمار و مریضی نبود
عشق که زخم و زندگی شون تار وپود نبود


توی جاده‌ها به هرچه گذشتم؛ گرانی و کمبود بود
پستر جز مرگ مرحوم اول روستا‌ها؛خبری تازه نبود

چقدر بغص واشک برای خودت ذخیره کنی و
محبوب من؛ چقدر جهان ودنیا بی وجودبود

مغزم از تنظیم افتاده؛اختلاف پیش آمد
ای یار؛ دکمه‌های پیراهنت؛را نامرتب بسته‌ای

علی نیک افکار

نگاهم می‌کنی، صورتم داغون، زرد وپژمرده شدم

نگاهم می‌کنی، صورتم داغون، زرد وپژمرده شدم
گواهی می دهد، چشمم ،آرامش ‌ما قبل طوفان را

خداراشکر چو دیده چشمان اشک آلود من
برای حس همدردی، فرستاد، بانو گلستانی را

من آن شاعر، توی سرسبز، جنگل،دریا ،مازندانم
تو این مدت هاست، هنوز ندیدم زیبایی را


من از آداب مهمانداری،رسم و رسو م دین سنی را نمی‌دانم
ولی در مازندان ما رسم است، می‌بوسند مهمان را

در آغوش بغل خود خلوت امنی فراهم کن
درون قلبت فاش کن ؛ آن عشق پنهان را

علی نیک افکار

حرفهایم،باشه حضوری تو را ببینمت

حرفهایم با گوشی پیام دادن،چشمانم را اذیت می‌کند
حرفهایم،باشه حضوری تو را ببینمت

سلام، بفر بنشین،نسکافه نه؛ چایی برایم دم کن
توی قوی، کمی عطر هل و دارچین بریز، دم کن

عجب چادر سر کردی،سکوتش گفت؛ از ترس مردم
بگفت،از قضاوت ، از ترس مردم، چادر سرکردم

تو اصلا میدونی عشق چیه،
دوست داشتن چیه

تو هرگز تو این دنیا عاشق نشودی،
تو یک کلمه ویرانه‌ی تبدیل کردی، میخوای بری

تو اگر می‌فهمیدی، که چی دردی دارم
خنجر از دست عشق‌خوردن،نگفتی ،تمام

کم کن این فاصله را مراعات نکن
ترس از چشم تو پیداست گلم،تمام کن


علی نیک افکار

از روی درخت کوچه‌ات داشتم، صدات می‌زدم

از روی درخت کوچه‌ات داشتم، صدات می‌زدم
امروز ؛چه وضع بود، مهماناتون؛

زن بیرون شد، لخت داخل استخر، آب بازی می‌کرد
مرد لخت در استخر، تابلوی نقاشی می‌کشید


گل می‌فرستم ،خانه ات ،میدونی کجا دیدم
پر کرده از لاله سطل اشغال دم در

ببین عزیزم: سوال به یادم آمده است
سوال کردم، که دوسم نداری، نه
جواب دادی، شایدبگو شاید چی،نه

به خواستگاری ،خانه‌ات روزی‌ می‌آمدم
اوضاع دنیا، اندکی نرمال اگر می بود،

لاعقل آدم دو لقمه نان اگر می‌داشت
لاعقل بیرون از این شهر اگر می‌بود

وتو این گرانی ای یار؛ ازواج کردن بی فایده
و صبح تاشب در پای سخت کار کنم

وای دلم گرفته: باید غزل‌و شعر بگویم،
همیشه گرسنه ات باشه، باید سخت کار کنم،

علی نیک افکار

دوست داشتن، عاشقی را شهر تهران آموختم

دوست داشتن، عاشقی را شهر تهران آموختم
کاش زنده بودی، بلکه بختم باز بشه

یا مثل عاشقی که هرروز غروب؛ بعد شرکت
چند هزار کیلومتر،برای یک لحظه دیدن،عشقش

خسته‌ام؛ مثل جوانی که برای مریضی گلوی زنش
در پی معجزه‌ای؛راهی کربلا و مشهد شده است

یا مثل عاشقی که عشقش مریض شده باشد
در مطب دکتر، از خستگی زیاد خواب رفته باشد

خسته ام: مثل دختر بچه‌‌ که در جای شلوغ
بین دعوای پدر ومادر خود گم شده است

این روزها حالم خوب نیست؛تا بعد بهتر می‌شود
فکری برای این دل تنهایی وغمگین می‌کنم

علی نیک افکار

در گذشته حس بودن گذاشتیم

در گذشته حس بودن گذاشتیم
همچو روحی در بدن جا داشتیم

همکلاسانی نجیب، مدیر ما آقای دیندار بود
واقعن از جنس انسان داشتیم

بهترین تفریحی ما در کودکی
کار توی شالیزارها داشتیم


جا برنجی هایمان انبار بود
دخل و خرج خوب، آسان داشتیم

فصل ههای ما همیشه اصل بود
بوی از فرهنگ ایران داشتیم

علی نیک افکار