ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
با تو هستم، ای که تنها، سر به بالا میروی
اندکی آهستهتر، زان سو شتابان میروی
لحظهای اینجا بمان، دانی کجاها میروی؟
آن طرف مرگ است پنهان، سوی پایان میروی؟!
لحظهای بنشین و نوش از چای و یک حبه نبات
و تفکر کن کجایی؟ چرا راهی به دیوان میروی؟
تو نه انسانی، پس چرا در راه حیوان میدوی؟
مست دنیا، بیتفکر، در چاهِ شیطان میروی؟
هر چه یابی تو به دنیا، جز سرابی بیش نیست
عاقبت دانی که تنها سوی گورستان میروی؟
لحظهای از رفتنت کم کن، بیا، اندیشه کن
عمر تو یخ در کویر است، آخر پشیمان میروی
از پریشانی برون آ، لحظهای آسوده باش
آتشی بر جان نشان، ورنه تو لرزان میروی
سید علی موسوی
شاید بیاید امشب در گوشه خیالم
تا در نگاه او من از درد و غم بگویم
اندر کویر لب ها گل خنده ای بروید
شاید که در تب او نورِ لقا ببینم
اندر خمار هستی باده از او بگیرم
شاید رهی نماید در مستیش بمیرم
در هق هق شبانه جانم در اشک شویم
شاید دری گشاید تا پشت غم نمانم
از قیل و قال دنیا آخر رها بگردم
آن عطر مسکرانه در انتها ببویم
شاید نوازشی کرد این جان کودکانه
شاید به من بتابد تا بر درش نکوبم
در لحظه های تاریک خرقه ی صبح پوشم
شاید بیاید آخر تا از غمش نسوزم
همچون درخت امید، کز دانه ای برآید
شاید که با عصایش، دریای غم گشایم
سید علی موسوی
ای ساغر اعلای من ای جان من جانان من
ای منتهای کار من ای مستی پنهان من
دیگر نشاید حال من ما را ببر ماوای من
جانم برون آور ز غم ای معنی امکان من
دل برده ای ایمان من ای راه من بی راه من
خوانم تو را دلدار من ای داور ریحان من
دیوانه ام بین حال من دیگر مران افکار من
مانم چه می داری مرا ای زاهد زندان من
شمس الشموس تار من ای باطن اظهار من
بینی تو این اصرار من ای عارف حیران من
دیگر بس است انکار من ای نقطه پرگار من
دانی تو این عصیان من کآخر بیا رضوان من
سید علی موسوی
خنده بر این روزگار هیچ نخواهم جز او
هیچ نبینم به کار هیچ ندارم جز او
در به در از روی او مست ز پندار او
هیچ نچینم به دار هیچ نیارم جز او
هر نفسم جود او بود ز اشعار او
هیچ نگویم شعار هیچ نخوانم جز او
آدم و حوا از او سیب ز بیدار او
هیچ شوم توبه کار هیچ نیابم جز او
جنت و دوزخ از او داد ز اسرار او
هیچ نمیرم بهار هیچ نسازم جز او
جود بود یاد او باده چو خَمّار او
هیچ نبازم قمار هیچ نهادم جز او
سید علی موسوی
ناله از این سیاهیم در پی روشناییم
هر طرفی کشانیم غرق در این تباهیم
دیر شده رهاییم کاش به خود رسانیم
تا که رخت نماییم ننگ بر این جداییم
خون جگر چشانیم سمت خطر برانیم
رحم نما به خاریم حکم بده خداییم
زار ز بی وفاییم دیده به راه ساقیم
گو به کجا کشانیم درد از این خماریم
محو ز بی نواییم کاش ز خود رباییم
در پی آشناییم کاش ز نی سراییم
رنج چنان بدادیم گو که چرا برانیم
مویه از این جداییم تا به کجا کشانیم
سید علی موسوی
ای دلبرکم بهر صلا آیی تو
از روی وفا سوی صفا آیی تو
ای نازککم جز تو ندانم جانی
بر خوی صخا بهر شفا آیی تو
جانم به نگاه و جان ما در جامت
از سمت دعا بهر ثنا آیی تو
دیگر نتوان بند تو از دل وا کرد
پس سمت عطا بهر قضا آیی تو
جانم برود چون تو نمایی صورت
از جام بلا طرف بها آیی تو
آذر به شرر ز تو فتادست، جانم
گویا که مرا بهر لقا آیی تو
هیچم به تو من شدم و اکنون آنم
گویا که هوا بهر بقا آیی تو
سید علی موسوی
زندگی جز فرصتی کوتاه نیست
شاد باش دنیا محل آه نیست
آنکه تنها در خوشی یار تو بود
در حقیقت همدم و همراه نیست
ابرهای دشمنی را وا نهید
کم بگویید نور مهر و ماه نیست
دلخوشیها روبرویت، دوردست
آنچه یابی کوششی جانکاه نیست
گر تو شمعی برفروزی بر رهی
لااقل یک تن دگر گمراه نیست
کم بزن لاف خدا پیغمبری
گر وجودت بهر خلق دلخواه نیست
آنکه خواب است را توان بیدار کرد
وای از ان جاهل که خوداگاه نیست
این جهان را خود بهشت خویش کن
جز وجودت جنت و درگاه نیست
در جهان نیکوتر از انسانیت
مسلک و آیین و دین و راه نیست
علی موسوی
گردش ایام را گویم برایت ای رفیق؟
دائما در دام غفلت رو به پایانی دقیق
بال و پر سوزان بگردی بی هراس از شعلهها
رسم پروانه شدن را چون نمیدانی عمیق
از سر صدق و ادب گردی به دور شمعها
ناگهان آغازِ پایان بوسه بر جان حریق
سیدعلی موسوی