کاش
بخوانیم
کودک کاری را
در شبی
از شبهای پر تشویشش
و دور
از چشم هیز روزگار
دعوت کنیم
تن دردمندش را
در محفل آغوشی گرم
با صبر
شانه کنیم
گیسوان پریش دلهره اش را
در شنود ملودی عشق
آنگااه
چه زیبا
سنجاق می کنیم
برگ برگ خاطره ی شیرین
به آلبوم رنج هایش
با عطر ملیح محبت
مریم ابراهیمی
تا زخم نگاه سرکشم مست شود
فارغ زتمام آن چه که هست شود
شوری تو بریز گوشه ی چشمانت
راحم که نه، هرچه هست از دست شود
جواد رحیمی
دوست دارم خویش را پیدا کنم
شعر سبز رویش هر دانه را
در خزان زندگی معنا کنم
چون درختی سرفراز
مست باشم یک شب از آغوش ماه
در شبانگاهان بخوانم تا پگاه
با اقاقی ها کنم راز و نیاز
آرزوی خویش را دارم هنوز
کودکی هایم کجاست ؟
آرزو دارم پدر با قصه ها خوابم کند
شبنمی باشم که در بالین گل
محو در لالایی مادر شوم
بار دیگر همصدا با خنده ی خواهر شوم
با برادرها سفر تا مرز خوشبختی کنم
آرزوی من فقط اینست و بس
با شمیم عشق باشم همنفس
چون قناری بر لب هر شاخسار
سر دهم بانگ رهایی از قفس
خویش را میخواهم امشب
کودکی هایم کجاست
عادل دانشی
در سرزمینِ عشق ساحل بیکرانه است
دنبالِ معشوقند همه رَه عاشقانه است
هر آن که آزارش دهند گیرند در آغوش
باران اشکِ عاشقان شوقِ ترانه است
بزم نثارِ جان رهِ معشوقِ بی تا
رسم و رسوم عاشقانِ بی بهانه است
سرما و گرما هر دو محتاجِ حریف اند
در وادی عشاق حرارت بی نشانه است
در کهکشانِ عشق گل ها رنگ سرخ اند
با خون سیرابَند که دائم جاودانه است
دل ها را دل بَر می سپارند لشگر عشق
جمعیتی هرگز نبینی عشق یگانه است
سَر می سپارند گر ره سردارِ لشگر
سرباز سَردارند غنائم ها سرانه است
در خلوت عشاق نیابی حُبِ دنیا
تسلیم فتاحند که فاتح فاتحانه است
حافظ طلب کردی که دانی رازِ عشاق
دلخوش نکن دنیا که مهدِ جاودانه است
حافظ کریمی
نقش کن اگرچه نقاش نیستی
خط کن اگرچه خطاط نیستی
دراین میانه ی هست ونیست
خیال کن اگر چه خالی نیستی
علی اکبری
گفتند که آه است و نمی بخشندت
گفتم که مباح است و نمی بخشندت
گر یک غلط از قافیه را می بخشید
گفت عشق گناه است و نمی بخشندت
رامین خزائی
... این میز را
زحمتی نیست
اگر،
از زیر پای من
می کشی
دستی سپس
بر چشم هایم؟
چرا...؟
این درخت را
آخر می خواهم
بارور کنم و
خود را از خوابی
هزارساله بیدار...
محمد ترکمان
حرفی نمی زنم ولی،چقدر بی حیا شدی
گذشتی از تمام من، ببین چه بی وفا شدی
قرار بود بین ما،دو بال بشکفد ولی
شکست بال قلب من، ولی تو برملا شدی
سفید بود و بی ریا، صفحه ی خاطرات ما
سیاه گشت و خط خطی، ز خاطرم جدا شدی
غروب های زابل و سکوت های چابهار
عجب معادلات را به هم زدی، رها شدی
بلد نبود چشم تو، قاعده های عهد را؟
تو نانجیب پاپتی، ضربه ی بی صدا شدی
وحشی سر سپرده ای ،به غربت پیاده ها
ترحمی پیشکش ات ....که جذب ادعا شدی.
نرجس نقابی