فرود یک سیب بر سر نیوتن.....

فرود یک سیب
بر سر نیوتن.....

و هزار پاره برگ
بر سر خیابانی خیس
در خش خش خشک دور شدن های سرد
با چراغ های عابر پیاده ی همیشه سبزش

اما چرا کسی
میان این همه پاییز
قانون دافعه را کشف نکرد ؟


شیما اسلام پناه

درمدار چرخش خورشید،

درمدار چرخش خورشید،
افسوس
دانستم
که سهم من از این دوران،
فقط ،
آغوش پاییز است .

ناظر توحیدی ثمرین

خدا داند زمستان و خزان را

خدا داند زمستان و خزان را
دل از دل کندن از بهر جبان را
خدا داند گذر را کز مواکب
مواکب زینت راه وزان را
خدا داند که دنیا را چه گویند
چه گویند این دل بی اسمان را
خدا داند بهار اخرت را
خدا داند پیام و موهبت را


رسا فیضی

من دوباره کوک خواهم شد

هنوز گاهی میان کوچه های خیالت گم می‌شوم
حافظه ام به خطا می‌رود
آدم ها را نمی شناسم
وحذف می شوم میان پیاده روی یک خیابان‌
گنگ می شوم میان
صدای بوق ماشین‌ها و پچ پچ عابر ها...
رنگ‌های چراغ قرمز مرا اشتباه می گیرند
و قهوه فروش نبش خیابان
مرا نمی شناسند
من دیگر
آدم‌ها را بلد نیستم
در من
صدای خسته ای میخواند
مبتلا شده ای...
بی درمان شب هایت
بی درمان فردایت
و من آرام میگفتم
درد هایم را دوست دارم
زخمه بزن، زخمه بزن
من دوباره کوک خواهم شد...


حجت هزاروسی

شعاعِ قلبِ ما

شعاعِ قلبِ ما
تا دورترین قلبِ مهربانانِ حیاتمان،
امتداد دارد


فرشته سنگیان

رفت آنکه دلم در پی چشمش نگران شد

رفت آنکه دلم در پی چشمش نگران شد
باد سیه از جانب افلاک وزان شد
رفت و همه زندگیم تیره و تارست
آن سوز که درون جگرم بود عیان شد
دل نیست دگر تا بتوان شعر سرایم
رفت و المش با غم و اندوه بیان شد
از سوز غمش هرچه که گفتیم و نوشتیم
اندازه یک ارزن مصری بیان شد
بغضی به گلوی من مسکین بنشسته
چشمم شده دریا و مسیر فوران شد
آن روز که پر زد زبرم تا سر افلاک
دنیا به عیون تیره و بر سر دوران شد
زاهد زغمش اشک بریزد شب و هم روز
آنطور که ماتم زده کل جهان شد


محمدرضا نخعی پور

همچون غبار برخواسته از خرمنکوب دل

همچون

غبار
برخواسته از خرمنکوب دل

در هم می تند،
زیبایی ها و زشتی های

خاطرات دور و نزدیک زیست.
را در غربت غریب
و پهن میکند خیال تورا

روی شاخه ی گرم خورشید
حریر نیلوفری خیالت نرم می رقصد.
گویی که شعاع خوشبختی،
در غبار کاشی های ترک خورده نگاهم می لغزد
تا پنهانی از پشت نفس های بغض
روح سرگردان من
مأوا بگیرد،
ساده و صمیمی

در سرزمین سپید تنت.
اما چه کنم
بوی پائیزکه به مشام می رسد
رقص خیال تندتر می شود
شاید فکر افتادن به زیر
دست وپا
شاید هم دگرگونی رنگ رخسار
نمی دانم...
تو بگو
من با روح سرگردان
چه کنم؟

دکتر محمد ملاکی

می روی از تو فقط خاطره ها می ماند

می روی از تو فقط خاطره ها می ماند
شعرم از قصرغزل باز تورا می خواند

دیده را شوق فقط دیدن دلبر باشد
شود اشک حسرت از دوری او نچکاند؟

گفته بودم غم خود را به دلت خواهم گفت
غافل از آن که مگر سنگ زبان می داند

آه باحسرت واندوه به هم ساخته تا
داغ دوری تورا بردل من بنشاند

چه کنم بی تودراین هاله حیرانی ها
زندگی دادمرا از چه کسی بستاند؟

بی تو اواره ترین شاعرشهراست غریب
غم دوری تورا دل پس ازاین نتواند

اصغر اروجی