حریم حنجرهاش مملو از ترانه ی سرخ
به باد می دهد او را همین بهانه ی سرخ
که تا جوانه زد از شاخه ی خزان دیده
غروب آمد و بردش به آشیانه ی سرخ
غروب آمد و بردش به سرزمین جنون
درون دشت پُر از خون عاشقانه ی سرخ
دو رودخانه ی در هم تنیده شد اشکش
نشسته با لب خندان در آن کرانه ی سرخ
شبیه کشتی بی ناخداست,سرگردان
بدون موی رهایش همیشه شانه ی سرخ
سرش به هیبت تاریخ سربهداران سبز
خمیده روی تنش ردِّ تازیانه ی سرخ
زنی که شعله به عالم کشانده گیسویش
زنی که سرزده از آتشش زبانه ی سرخ
مریم ناظمی
بهشتی داشتیم و به سیبی فروختش آدمی
زآن بهشت,خدا داده جهنمی سبز,منِ آدم را
جهنمی داریم و همخانه شیطان گشته ایم
در آتشیمو خود بی خیال و یا سرگشته ایم
آسمان ها رهاکرده و ساکنِ قعرِ زمین شدیم
با خدا قهر و در خود اسیر و بیگانه گشتیم
زمینش سبز, اما چون تیغ می بُرد تنمان را
آسمانش آبی, اما سیه کرده سقف دلمان را
خدایا چنان کن, دل و تن با زمین بیگانه کن
دمی آدمی را رها و با شیطان همخانه مکن
شهریار یاوری
زیباترین سمفونی دنیا صدای توست
همنوازی صدای قلب و صوت گفتار توست...
که جهان را به رقص وا میدارد...
درختان را به شور
دریا را به موج
زیبا ترین نور برق چشمان توست
که خورشید را به غروب وا میدارد
و...
خوشبو ترین مشک بوی تن توست
که آهوی ختن را به تعظیم...
و عسل تلخترین ایهام است
در برابر شیرینی لبهای تو...
سحر زارعی
ای لب تو کورهٔ آهنگری
این همه دل را به کجا میبری؟
روز و شبت در چه بههم میرود؟
دلبری و دلبری و دلبری !
در دهنت جای زبان اژدهاست
یا مگر از تیرهٔ اسکندری؟
عکس تو زینتگر چشمان کیست؟
با که نشستی, به که همساغری؟
پیرهنت را همه لعنت کنند
بس که تو نفرینشده خوشپیکری
آینه نایابتر از باوفاست
برده نگاهت دل هر مشتری
ما همه تقلید قناری کنیم
تا تو به بازار قفس میخری
کفر نباشد که بگویم تو را:
دل ز خدا هم به خدا میبری
جرأت هر گفتهی (مهدی) تویی
کم نشود لطف ادبپروری
محمد مهدی کریمی سلیمی
برگرد برو ای مرد مغلوب نخواهم شد
از نسل اساطیرم سرکوب نخواهم شد
زن باشی و بی پروا دنیای توکوچک نیست
بیهوده نترسانم مرعوب نخواهم شد
هر بار یهودا را در مجلس من آری
من مریم عزرایم مصلوب نخواهم شد
صد ملک سلیمان را در زیر نگین دارم
از سحرمترسکها آشوب نخواهم شد
من نور خداوندی در سینه خود دارم
برگرد برو ای مرد مغلوب نخواهم شد
مهساپارسا
هیهات
دیریست
آوای مرگ می آید
از انسان و ترنمش
افسوس
تاریکی
می راند اینک حکم
بر انسان و تمدنش
لایه های خشم
کرده است رسوب
در تَرک بین دیوارها
می یابد
امتداد
زردیِ تاریخ
در انسان و تبلورش
بردیا امین افشار
من را بنویس
آرزوهایم را
نگاه هایم را
چشمانم را بنگر
که تپش زندگی
در آنها نمایان است
و دوباره به من بیاموز
که سخنی به زبان آورم
و با پرستوهای
مهاجر از سردی
سخن بگویم
مرا بسیار
بتکان از سکوت ها
آری مرا بشناس
که سر در سینه شب نهادم
و زمستانی در درونم
جان میگیرد و
گلی بنفشه
بخار میشود
دیر میشود
بسیار دور
پیش از آنکه مرا
اندوهی خشکاند
بنویس
صدایم را تماشا کن
صدایم را تماشا کن
که چنین آهنگ غم
در آن مشهود است
در میان انبوه
زمزمه های درد آگین
مرا بخوان
بگذار یادی از خود
برجای بگذارم
و بگذار اوراق
مخدوش شده
مرا به یاد آوردآری مرا بشناس
در میان آهنگ
غم های عظیم
در میان تقلای
مرز زیستن و مردن
من از کدام توفان درد
بیرون جهیدم
که این چنین
بی روح و سختم
ریحانه میرزائی
خوشدلم که،،،
در این خشکسالیی سخت-
خندههای سبزت را،
دارم!
لیلا_طیبی