: در انقلاب نگاهت
من, تنها
مجسمه این شهرم
که در میدانی سرخ
هنوز پا بر جاست!
محمد ترکمان
کار دنیا راببین
درشبی مهتابی
گذر عاشق بی یار ,
به ماه افتاده باز
لحظه یِ حیرانی دل,
غصه های سردش,
می کشاند بغض عالم را
در اعماق وجود,
سردر گریبان خیال,
می نشیند
لبِ نردبان عشق,
نگاه او به ماه وش ...
خیال یار
چه عاشقانه حسرتی
مانده به دل ,
خماریک نگاه ماه!
سپیده رسا
مرهم زخمم تو شوی گر بشوی در بر من
سرخ شده جامهی من از برش و بادهی تن
زنده و مرده چه کند فرق اگر یار رود؟!
بینظرت زرد شود سبزی هر سرو و چمن!
درهم و دینار دهم قیمت لبخند تو را
هستی دنیای مرا خنده شده شاکله زن!
سرو بهشتی چو تو شد در دل اعماق بهشت
عطر و گلاب تو شده عطر درختان و سمن!
مشک فشان گیس تو و در به درم از نظرت
همچو عقابی که شده تارک هر خاک و وطن!
هر دم و هر بازدمم یاد تو را زنده کند
حک شده نامت به دل و خون و تن و روح و بدن
هرچه بشر نام تو را ذکر کند, کم بکند!
ریشهی کاج سخنم از بن و از بیخ بکن!
فرشید ربانی
به درد عشق اسیرم کسی نمیفهمد
غمیست در دل پیرم کسی نمیفهمد
چه آمدهاست به روزم؟ کسی نمیداند
چقدر فاصله گیرم کسی نمیفهمد
هوای تلخ جدایی عجیب زجرکش است
ز جان غمزده سیرم کسی نمیفهمد
اگر که قلب شکار است و خاطراتش تیر
منم که زخمی تیرم کسی نمیفهمد
چنان به عشق گرفتار آمدم که دگر
برای موعظه دیرم کسی نمیفهمد
از این عذاب مگر سر به دشت وکوه نهم
که تا ز عشق نمیرم کسی نمیفهمد
محمد عسگرزاده
روزگار,روزگار,روزگار میگذرد
دست ما نیست که او برگردد...
روزگار همچون ابر,
میرود تند و سریع
وعمرما,عمرش کم میشود
ضربان قلب کم کم کند تر
موهاسپید,دست ها باپینه های چاک چاک
دل هاخون میشود,ازبرای چه؟برای زندگی؟
ارزشش را دارد,این دوروز زندگی؟
محمدمتین کرمی
به مرگ رو زده ام تا که یک کمی دیگر
تورا دوباره ببینم در عالمی دیگر
به حرفهای نگفته ی در دلم سوگند
مرا پس از تو نبودست محرمی دیگر
مجال خشک شدن را ندارد این چشمم
غمی نرفته رسیدست یک غمی دیگر
رها نمی شوم از درد,باز خواهم دید
پس از جهنمِ دنیا, جهنمی دیگر
رها نمی شوم افسوس طالعم این ست
پس از تو باز گرفتار آدمی دیگر
به مرگ رو زده ام بعد مردنم شاید
تورا دوباره ببینم در عالمی دیگر
علی قائدی
نامهای هستم که لای دفتری جامانده است
روی میز کافه چشمان تری جا مانده است
ناگزیر از انتخابی که غلط پنداشتم
حلقه اشکم که روی بستری جا مانده است
ته نشین درد یعنی حجم کابوس شبم
روی دستم خون سردکفتری جامانده است
از بهشت نسیه تا شب های دوزخ رفتهام
بر تن پاییز حال بدتری جا مانده است
من امیدم را در افکار کسی جا دادهام
در شب تارم فروغ اختری جامانده است
آتشی سرکش به فرداهای من افتاده است
از شب و روزم تل خاکستری جا مانده است
من گلی از دست یاد رفته در دستان باد
نامه ای هستم که لای دفتری جا مانده است
مهساپارسا
بسان آن روحی که در کالبد تو میخندد
درون سینه گلبرگ و شبنم ؛ های میخندد
تبسمی ,زهر آلودی از یک شهر
درون خالق من بود, میدانم ولی درد است
چیزی درون سینه تو میرقصد , میلزد
خنده ام از سر زلف تو سیاه تر است
بسان روحی که در کالبد تو میخندد
فقط میخندد ب هزاران درد و هزارن آه
ولی نهب کام توست این فواره های خون آلود
نه به رقص شاپرک ها شاد است
دائما در حال فرار از رقص بی آهنگ توست
بسان رمیدن آهوی از جفت نه
رمیدن از شکار آهوی خسته از بکری این بوم در ترس است.
حاتم محمدی