در نهفته ترین باغها دستم میوه چید
و اینک شاخۀ نزدیک از سرانگشتم پروا مکن!
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست
عطش آشنایی ست
درخشش میوه! درخشان تر
وسوسۀ چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من، شاخۀ نزدیک!
از آب گذشتم، از سایه به در رفتم
رفتم غرورم را بر ستیغ عقاب آشیان شکستم
و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
خم شو شاخۀ نزدیک!
سهراب سپهری
چو دل به صید نهادم
مسرور شدم به واپسین اشکهای
غلطان شده بر چهره اش
نقش بسته برتارک دیدگانش
غمزه به چهره
کمند بر گیسوان
ناز در کرشمه
صیاد را در دام صید فکند
چه غوغایی
چه شیدایی
چه پریشان مویی
صیاد رقصان
صید در بند دل
میچرخد و نوا سر میدهد
در بندم و شاد
که صیادم
و عاشق دل سپرده
می روم و می بویم و می گویم
این مسلخ من است
نه سر بر دار رسوا
می نهم پا در رکاب
تا هر کجا کشاند صیدم
خرسند و خندان
در این زمان
که صیاد , صید گشته
در این شکار
حسین رسومی
من آینه ی خیره به احساس تو هستم
مبهوت به انگشتر الماس تو هستم
در قامت معشوقه ی تبدار , غمینم
چون شعر وغزلهای تو انگار حزینم
عمریست که با دیده ی بیمار خمارم
دردیست که از هجرتو آرام ندارم
سرشار توام, قافیه ساز غزلم باش
خوش نوش ترین شهد لبان عسلم باش
دردایره ی مست دو چشمانت اسیرم
با تشنه ترین تشنه ی دیدار , بمیرم
معصومه حیدرپور
بوی خاطره ای دور
مشامِ پنجره را
باز میکند ...
تنهایی در من نفس میکشد!
تابستان نزدیک است
و شعرهایم دود می شوند!
علی نصیری
چشمانت؛ شمس تبریزیست!
که چاوشی؛ خوانده!
تو را شهریار نوشته
و کمانچهی کیهان کلهُر نواخته
قلم؛ در دست سلحشوری
تو را کمال المُلک کشیده
تنت چهارفصل تقویم؛ به دست خیامِ نیشابوری
مسیر حرکت ماهی به دست ابوریحان بیرونی
لبخندنت؛ تابلوی مونالیزا
که ندیدنش شام آخر داوینچی است!
به من بگو:
کجای جهان نیستی؟
ناهید عباسی راهدار
خود را می سپارم
به چشم های تو
به مرغزاری که
حاصلخیز ترین باغ جهان است
خود را می سپارم
به عطر غنچه های لبخند تو
به دل انگیزترین نوازش
که اکنون در گلزار موهای تو
به راه افتاده است.
نصرالله شبانکاره
گفت با یوسف زلیخا در خفا
بنده مایی اطاعت کن ز ما
کام از تو سالها می خواستم
خود برای وصل تو اراستم
گفت با او جز تو و من هیچ کس
نیست در این حجره ما را دسترس
هفت در بر پشت هم پیوسته است
درب روی درب دیگر بسته است
نه صدا از درب ها گردد برون
نه کسی اوای او آید درون
اتش عشق و جنون شد شعله ور
یوسف از او بود اما بر حذر
بر زبانش بود حی چاره ساز
درب زندان را به رویم کن تو باز
بر وجودم نفس اگر غالب شود
قصه افریته ها جالب شود
وقت ان باشد مرا یاری کنی
جانم از افت نگه داری کنی
رفت سوی مخرج ان حجره زود
گرچه میدانست ان در بسته بود
رفت سوی مخرج ان حجره زود
دست دیگر آمد و در را گشود
سوی در های دگر تعجیل کرد
در دلش الله را تجلیل کرد
تا به درب اخری پایش رسید
دست آن افریته پیراهن درید
احمد صحرایی کاش
اگـر آن دلبـــر زیبـا به دســت آرد دل ما را
به اخلاق خوشش بخشم کویر و سنج بالا را
بیاساقی به کوهستان, سرند و چشمه ساران بین
بنوشـان جرعه ای امشـب از آن آب گوارا را
نصیحت میـکنم یک دم بیا با ما به میــخانه
شبـی در کلبه ی سنــگی رها کن کل غمــها را
الا یا ایها الساقــی بده از آن می گلــگون
نمی یابـی در این دنیا رفیقی بهتر از ما را
شــراب ارغوانی را بیــفشان در قـدح اکنون
فلک را سقف بشکافیـم, تا عقد ثریا را
در این دنیــای آشفتــه, دلت را وقف یاری کن
در آغوشش ببــر از جـان, تمام خستگیــها را
در این بســتان, دلــم را از تعلقــها رها کردم
به جز آن دلبـــر یکتا که داند این معمـــا را
بده ساقی دوصد جرعـه در این پیمانه ها تا من
به می مشــروب گردانـم زمین وعرش بالا را
کران تا بیکران, احســاس, امشب می رود تنها
که تا شاید رها سازد غم و اندوه فردا را
محمد فرقانی