زندگی بی تو برایم آشنائیست غریب

زندگی بی تو برایم آشنائیست غریب
دلِ من بدون تو بسته به جائیست غریب

تو همانی که تمامِ غزلم به عشقِ توست
در وفاداریِ من، مهر و وفائیست غریب

در شبِ درد، میانِ جاده های بی کسی
جانْ به پایِ تو نهادنَم بهائیست غریب

رازِ اشعارِ مرا جز تو کسی آگه نیست
بشنو در سروده های من نوائیست غریب

چشمِ تو کلبه ی مهر است ونگاهت آشناست
ولی در قلبِ منِ خسته صدائیست غریب

که چرا میانِ بندگان،، غریب است خدا؟؟؟
در سکوتِ تو و شعرِ من چرائیست غریب

نرو از زندگی ام ، تا بسُرایم از عشق
سوژه ی اصلیِ شعرِ من خدائیست غریب

عاشقانه عشقِ خود را به تو دادم ای دوست
بی نگاه تو، سرایِ من سرائیست غریب

هر شب آرامتر از خواب،، تو را می بینم
در دلِ عاشقِ من، حال و هوائیست غریب

به هوایت بنویسم همه شب،،تا که مرا
بپذیری و نگوئی که گدائیست غریب

معصومه یزدی

به طوفان می سپارم چشمهای اشکبارم را

به طوفان می سپارم چشمهای اشکبارم را
به یلدا می سپارم تلخیِ این روزگارم را

سپردم بر نگاهِ مهربان و پُر ز احساست
تمامِ لحظه هایِ بودن و لیل ونهارم را

میانِ برگِ هر تقویم و درپس کوچهٔ تاریخ
شمُردم رَدِ پایِ دردهایِ بی شمارم را

مُرورِلحظه های بی تو بودن سختْ دلگیراست
به پشتِ سر گذارم سالهایِ انتظارم را

تو ای فانوس جان، امشب به حالم مهربانی کن
یقین دارم که بی تو گم کنم شهر ودیارم را

تنم گمگشته در صحرا و دلْ مدفون به تاریکیست
خداوندا چراغان کن غروبِ شامِ تارم را

تو را من در میانِ آسمانها جویم و هر شب
به مِهرت می سپارم این وجودِ بی قرارم را

تماشای تو دل را میبرَد تا اوجِ خوبیها
به عشقِ تو زِ کف دادم، عنان واختیارم را

چنان مستِ حضورِ پاکِ تو گشتم که بی تردید
به پایت ریختم، عشق و همه دار و ندارم را

معصومه یزدی

در سایه سارِ حضور وقضاوت صحرا

در سایه سارِ حضور وقضاوت صحرا
اندوهِ سرخِ شقایق از عشق می گوید
از سایه های سپید وشراره ی خورشید
در خاکِ سردِ حجاز و دمشق می گوید


از سایه ها که به آهنگِ باد می رقصند
غرقِ تلاطم و دلشوره ای پُر از تردید
از آن نگاهِ پُر از شور و نافذ مهتاب
از غربتی که دمادم به دشت می تابید


به کاروانِ پُر از عشق وزائران حجاز
بگو که جان نروَد رو بسویِ وادی درد
بگو که خاکِ زمین از فراق لرزان است
میانِ غربت و اندوه و رَدی از تبِ سرد



از اشکِ نیمه شبِ آب و ناله های زمین
غمی نهان به هوایِ غمِ نهانِ خدا
به دل نشست و نوشتم زِ صبرِ خاطره ها
که عشق را بسُرایم قسم به جانِ خدا


صدایِ زنجره ها در گلو شکست و دگر
نخوانْد قمری عاشق به عشقِ روی نسیم
شب از طلوعِ دگر باره اش هراسان شد
که نگْذرد شبِ دیدار و برگی از تقویم


سحر رسیده خدایا، چه عالمی دارد
میانِ عاشق ومعشوق، عشق بازی هاست
ز گوشه گوشه ی صحرا صدایِ عشق آید
که روز واقعه هر گوشه آه و واویلاست


دمی که غنچه ی یاسِ حسین پرپر گشت
صدایِ ناله ی خورشید در زمین پیچید
زِ شرمِ آن لبِ خُشکیده آبها مُردند
دمی که خونِ شقایق به آسمان پاشید


کجا روَم که رها گردم از غمِ فردا
وجودِمن همه سرشارِ دردو احساس است
حقیقتی که در این لحظه های بی تابیست
حکایتِ من و عشق و دو دستِ عباس است


حکایتی که تمامِ من است و منْ بی تاب
برای بودنِ با تو چه ناله ها کردم
شبم زِ نیمه گذشت و هنوز بیدارم
تو دانی و منِ تنها، که کوهی از دردم


ارادتِ شب و شعر و شروعِ هر غزلم
به حقِ خالق دلها، فقط به نام تو بود
نمانده نور و نشانی، دگر از این شبتاب
تمامِ بودنِ من بسته بر تمامِ تو بود


تمامِ خاطره هایم بدونِ او پوچ است
دلم سراچه ی درد است و در عزایِ حسین
میانِ عاشق ومعشوق که گفته حائل نیست
خدا کند که بمیرم، شوم فدایِ حسین

معصومه یزدی

چشمانِ آبیِ دریا، مأوا و منزلِ عشق است

چشمانِ آبیِ دریا، مأوا و منزلِ عشق است
لبهای سرخِ شقایق،همناله با دلِ عشق است

آواره در شبِ هجران، غمگین به غُربتِ صحرا
تنها و بی کس و همراه، غم بارِ محملِ عشق است

در طالع اش غمِ دنیا، تصویرِ غُصه ی فردا
این دردهایِ پیاپی، همرازِ محفلِ عشق است

دردِ غروبِ حقایق، آوارِگیِ شقایق
دردِ سکوتِ حقیقت، همواره مشکل عشق است

کاش اَشکِ شاعرِ تنها، میرفت تا بنشینَد
بر رویِ شاخه گلی که، از عطرِ حاصلِ عشق است

در پیچ و تابِ غزلها، درکوچه هایِ محبّت
میسوخت شمعِ دلی که،مشغول ومایلِ عشق است

در بیت بیتِ غزلها، اندوهِ خُفتنِ دریاست
آنکه خموش و به ظاهر، درفکرِ ساحلِ عشق است

عمری نوشتم از این غم، خالی نشد دلم از درد
دردی که در پیِ درمان، دیریست سائلِ عشق است

صدها غزل بسرودم، از شرحِ بود و نبودم
از ناله هایِ دلی که عمریست غافلِ عشق است

معصومه یزدی

بیا بنِْگر بدونِ تو، در این کاشانه میمیرم

بیا بنِْگر بدونِ تو، در این کاشانه میمیرم
چو مرغی عاشق و تنها، درونِ لانه میمیرم

میانِ عاشقانِ شب،غریب و بی کسم یارب
جدا از تو غریبانه به کُنجِ خانه میمیرم

ببین در جاده هایِ غم، شدم آواره ات بشْتاب
که من اُفتاده ام از پا و در ویرانه میمیرم


دو چشمم در فراقِ تو، تمامِ عمر بارانیست
از عشقِ تو به تیرِ غم، در این غمخانه میمیرم

بیا ای پاکتر از آب ، بیا زیبائیِ مهتاب
بیا که از غمت مجنون شده دیوانه میمیرم

شدم عاشق به عشقِ تو، ندارم چاره ای دیگر
چو عاشق پیشِگان، درگوشه ی میخانه میمیرم

بیا ای شمعِ من امشب،دراین ویرانه مهمان شو
بیا که بی تو تنهایم، چه بیرحمانه میمیرم

بهشتت را نمی خواهم، اگر شرمنده ات باشم
خدایا بهرِ دیدارِ تو چون پروانه میمیرم

غروبِ رفتنِ ما در طلوعِ آمدن، پیداست
پذیرایم نباشی، بی کس و بیگانه میمیرم

سحر گاهی که بویِ وصل از سمتِ تو می آید
به شوقت، سر برویِ پله ی گلخانه میمیرم

معصومه یزدی

آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام

آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام
آن دم که با نگاهِ تو همراز میشود
یکبارِ دیگر عمرِ از دستْ رفته ام
با دیدنِ دو چشمِ تو آغاز میشود

روزی که آسمان، تو را از زمین گرفت
جان ازوجودِ خسته ام یکباره پرکشید
گوئی تمام گشته تمامِ تمامِ من
بیچاره دل، جامِ پُر از زهرْ سر کشید

پاکیِ تو حُرمتِ آئینه را شکست
وقتی به جرمِ بی کسی محکوم می شدی
از چشمِ بی گناه تو شرمنده شد غروب
آندم که بی نشانه ترین معصوم می شدی


یادِ نگاهِ آخرِ تو شعله می کشید
بر قابِ سردِ خاطره ها و خیالِ من
آتشفشانِ چشمِ پُر از راز و رفتن و
خاکسترِ وداعِ تو و، صدها سؤالِ من

شرمنده ی نگاهِ تو شد، آسمانِ عشق
صبحی که هر ستاره جدا بر تو می گریست
آواره ی زمین و زمان شد صفیرِ مرگ
روزی که چشمِ بازِ خدا بر تو می گریست

در هالهٔ سیاهی و اِبهام و اوجِ ظلم
حقْ را به جرمِ بی کسی بردار کرده اند
این عادلانه نیست که بعد از شبی سیاه
آب از سرم گذشته مرا بیدار کرده اند

شهری میانِ فاصله ها بی صدا و سرد
ساکت تر از همیشه تو را می زند صدا
بغضی که بی گناهی ات را جلوه گر کند
تنها سکوتِ سردِ من است و غمِ خدا

روزی که همزمانِ سقوطِ ستاره ها
چشمانِ بی گناهِ تو را دار میزدند
آن قاضیانِ خُفته در آغوشِ قبرها
با عجز، بی گناهی ات را جار میزدند

مظلومی تو را به بلندایِ آفتاب
بر رویِ برگ برگِ شقایق نوشته اند
بر روی صفحه صفحه ی تاریخِ این دیار
بر روی زجرِ و دردِ دقایق نوشته اند

بغضِ فرو نشسته ی تاریخ،،، بعد از این
یک عالمی به حالِ تو فریاد میزند
آرام تر بخواب، که در این سکوتِ سرد
دنیا به جایِ حنجره ات داد میزند


معصومه یزدی

تو ابتدایِ طلوعی برایِ هر آغاز


تو انتهایِ عروجی برایِ هر پرواز

توئی بهانه ی خواندن، شبِ سکوتِ غزل
صدایِ شعرِ منی، ای حقیقتِ آواز

از اِزدحامِ غزل. کوچه هایِ دلْ تنگ است
پُر از قصیده ی ناب است وقصهٔ اعجاز


هزار قصهٔ زیبا، هزار شعرِ سپید
هزار عاشق وشیدا، به صف چنان سرباز

توئی تبسّمِ باران به رویِ شبنم صبح
چگونه عاشقی ام را به تو کنم ابراز

شمیمِ خاطره هایم به برگِ دفتر عشق
نویسد از غم و تنهائیت،، الههٔ نار

از آن دمی که تو بودی، خدایْ بودو زمین
گهِ سجود ونشستن به حالِ راز ونیاز

نوشتم از تو حروفی به بامِ اَبریِ چشم
که موجِ لرزشِ اشکم، تورا بخواند باز

توئی مسافرِ راهی، دراز و بی پایان
بگو به عاشقِ آواره ات،،، بسوز وبساز

به شعرِ من بنِشسته غبارِ غم بشِتاب
شدی نهان و ندارم تحمّلِ این راز

بسوخت سینه و خاکسترش غزلها گفت
زِ تلخیِ شبِ هجر و، شروعِ سوز وگداز

تو شعرِ نابی و من شاعری حقیر وخموش
چگونه بی تو دلم با دلم شود دمساز


معصومه یزدی

من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم

من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم
عشق را در غربتِ کاشانه ام حس میکنم

ای نگهبانِ شب و روزم، به گاهِ بی کسی
سایه ات را بر سرِ ویرانه ام حس میکنم

سردیِ پائیزِ غم را، در غروبِ خنده ها
بی تو در بی تابیِ گلخانه ام حس میکنم


ای تمامِ باوَرم، رازِ دو چشمانِ تو را
در شرابِ سُرخ ودر پیمانه ام حس میکنم

دوریت را لحظه ای در بُغضِ سردِ سینه ام
گه میانِ گریه ی دزدانه ام حس میکنم

رازِ اندوهی که پنهان کرده بودم سالها
در سکوتِ خنده ی مستانه ام حس میکنم

عاشقانه می سُرایم از تو و از بودنت
دستِ پُر مهرِ تو را بر شانه ام حس میکنم

در شبِ دلدادگی، هُرمِ نفسهایِ تو را
در خیال و ساغرِ جانانه ام حس میکنم

گرمیِ عشقِ تو را در سُرخیِ چشمانِ صبح
یا که در بال و پرِ پروانه ام حس میکنم

من تو را ای مُنتهایِ آرزویِ عاشقان
در دلِ از خویش وخود، بیگانه ام حس میکنم

از دَمی که مرغِ جَلدِ عشق تو گشتم، تو را
در مسیرِ پخشِ آب و دانه ام حس میکنم


معصومه یزدی

معبود من، زیبای من، زیباترین رویای من

معبود من، زیبای من، زیباترین رویای من
بی روی تو ای مهربان ویران شود دنیای من

احیاگر عشقم توئی، می گیری وجان میدهی
تصویر باران میشوی، درخلوت شبهای من


آندم که حیران میشوم، درجاده های بی کسی
از دورمی بینم تورا ای خالق یکتای من

تصویری ازچشمان تو، افتاده بر سجاده ام
مهر منو چشمان تو، چشم تو و لبهای من

می بوسم وجان میدهم، ناز نگاه های تو را
مشتاق دیدار توام، دنیا نباشد جای من

ازدوریت می گریم و با عشق نجوا میکنم
نام تورا در هر غزل، حک میکنم زیبای من

مجنون سرگردان منم،لیلای انس وجان توئی
صد شعر هجران میشود،،تعبیر های وهای من

هرشب صفیر قلب من بر سوی تو پر میکشد
ای نازنین بی نیاز،،تنها ترین تنهای من

تنهائی و بی همرهی مخصوص ذات پاک توست
دست منو درگاه تو،ای خالق و مولای من

دل بهر بودن با تو هرشب قصد صحرا میکند
در خلوت عشقم توئی،گر بی توباشم وای من

شهر غزل با نام تو بوی محبت میدهد
رنگ خدائی میشود با یاد تو ماوای من

گم میشود آوای دل درپیچ وتاب ناله ها
کی میرسد بر محضر زیبای تو آوای من


معصومه یزدی

من به یاد که نویسم، که سرابند سراب

من به یاد که نویسم، که سرابند سراب
چهره های مانده در پشت نقابند نقاب

مدعی دم زندازعشق و ندانستم که
واژه هابر لبشان همچو حبابند حباب

عشقشان دم به دم ومستیشان جام می است
گوین از عشق، ولی مست شرابند شراب

ساده دل می شکنند و ساده تر می گذرند
گوئیا که غافل از، روز حسابند حساب

راضی از خویشن وخرسند ز کرده های خود
در خیالند، که مشغول ثوابند ثواب

من به یاد که نویسم، که همه ره گذرند
گر بمانند، گرفتار طنابند طناب

سالها بردل خود وعده ی سامان دادم
وعده ها بر دلم از پایه خرابند خراب

هر شب این عشق، سراغش ز دلم میپرسید
گفتم این مدعیان، پا به رکابند رکاب

بعدازاین عشق غریب است وغریب است خدا
عاشقان دراین جهان، غرق عذابند عذاب

عشق لایق خدائی و خداوندی اوست
غیر ذاتش، همه لایق جوابند جواب

معصومه یزدی