در سینه بجز نقشه ی آواز نمانده است
اندیشه ی یک لحظه ی پرواز نمانده است
در صفحه ی شطرنج نِشسته به صدارت
شاهی که برایش دو سه سرباز نمانده است
عمری که دعاگوی تو بودم همه طی شد
حالا که دگر فرصت ابراز نمانده است
نازک وَ خراشیده دلی روی دو دستم
افسوس برایش ره ِ احراز نمانده است
حاشا که درین راه پر از دشنه و دشمن
بر صاحب دین هاله ی اعجاز نمانده است
برخیز که در دیر خرابات سرانجام
غیر از دو سه بازیگر طناز نمانده است
فریما محمودی
بر روی آغوشم کمی از عطر او باقی است
در غیبتش این زندگی تیره وَ ارفاقی است
در لحظه های شک و تردید و پریشانی
بین دلم با روح او یک متن الحاقی است
با شوق هر لحظه کنارش زندگی کردم
اما برایش عشق من در حکم اوراقی است
اصلا چرا گویند از هجر و غم دوری
کار دل عشاق غیر از وصل و میثاقی است؟
گاهی فقط در خواب می دیدم شده عاشق
او پیش آورده برایم شربت و ساقی است
در جای جای قصه افتادم ز عرش عشق
اصلا بگو در حق من این شیوه اخلاقی است؟
فریما محمودی
ره ِ عشق ِ نامساعد غم ِ بی شمار دارد
سر ِ کوی و برزن خود ، هِرَم فشار دارد
شده چشم ِمن پُر از خون ز فراق تو وَ این دل
به درون خود کمی هم گُل ِ چون انار دارد
به مصاف عشق آمد دل وُ دیده ام ، که دیدم
چه بهانه هایی از تو به دلم قرار دارد
شب وُ شاهد وُ وفور ِ می ِ ناب وُ ساقی اما
ته ِ قلب ِ من تو را در ، صف ِ انتظار دارد
ره عاشقی چه سخت و گُذَرَش به صد مصیبت
تو نباشی در کنارم ، چِقَدَر غبار دارد
سر هر گُذَر نِشَسته به کمین ِ عشق شیطان
چه کنم دو چشم ِ عاشق به من اختیار دارد
شده لشگری ز غم بر ، من ِ محتضر چه حاضر
تو بیا که با شبیخون فکر تار و مار دارد
بِنِگر به باغ وُ بستان بُنِ هر درخت سبزی
دو سه صد گیاه ِ خوشبو برِ جویبار دارد
به ترانه خوانی ِ من زده او به دست خود کف
چه شعف نموده قلبم که چه اعتبار دارد
سَر ِ خود نموده ام خَم بَر ِ عشق ِ تو دوباره
چه کُنَم که زخم هایی ز تو یادگار دارد
فریما محمودی
پائیز میآید ز رَه غوغا به پا کُنَد
تا عقده های کهنه را از دل جدا کُنَد
پائیز ِ پُر باران که دارد رنگ های شاد
عاشقترین را واله وُ سَر در قبا کُنَد
آغوش احساسش پر است از آه وُ درد وُ غم
از زخم ِ عشق خوردهها رفع بلا کُنَد
هی شاخ و شانه میکشد او بین فصلها
اما سرش را در ره مجنون فدا کُنَد
با گردهای پای عاشق از ره ِ جنون
ریزد کمی در چشم وُ چون سرمه ، دوا کُنَد
با خاطراتی از دلی زخمی که خون شده
بر عاشقان او هم دعا بهر شفا کُنَد
در گرگ و میش عاشقی در کوچه های خیس
با عاشقان یکریز هی یا رب چرا ؟ کُنَد
شورش گر است و دربدر دنبال چشم ِ تَر
پائیز میآید ز رَه غوغا به پا کُنَد
فریما محمودی
من بغض سرشکسته ی از چشم جاری ام
یک آسمان ترانه ی اندوه و زاری ام
با دل که در نگاه تو افتاده زیر پا
آغوش ِ انحصاری ِ درد و فراری ام
با سایه های مبهم پرواز و آرزو
این سالها به فکر شب سوگواری ام
هی اشک ریختم ز پی ات با کمی غزل
لبریز و مست بوی تنت ، یادگاری ام
شاهد برای زخم دلم ضربه ای عمیق
من بیقرار حسرت آن رود جاری ام
ای عشق بی تو سر به دار آرزو شدم
این بار با تو شوکت باز ِ شکاری ام
فریما محمودی
بیت بیت غزلم بوی شما را دارد
تکیه بر آن سر و بازوی شما را دارد
در دهانم سخن از عشق تو بوده بسیار
کوچه ها رنگ ز گیسوی شما را دارد
در نمازم رخ چون ماه تو را می بینم
قبله ام گوشه ی ابروی شما را دارد
گاه از تنگی دل حرف درشتی گویم
گوش من مستی کندوی شما را دارد
تکیه کردی تو ز راحت به بَرُ بازویم
بینی ام بوی خوش موی شما را دارد
آی از روز غریبی به دل آشوبی ، گاه
عشق ، آرامش ِ زانوی شما را دارد
کل این شهر سکوت است و ز غمها شد پُر
طالعم حکم هیاهوی شما را دارد
مادرم کاش تو بودی و مرا می دیدی
دل کمی حسرت آن روی شما را دارد
فریما محمودی
نشسته ای تو به جانم ، چو درد پنهانی
به گوشه گوشه ی دل آمدی به مهمانی
تو از لطافت یک معجزه شدی لبریز
که ساکنی به حدود ِ هوای ِ بارانی
شدی شبیه مبارز به جنگ ِ تنگاتنگ
درین سیاهی ِ شبهای گنگ و طوفانی
همیشه درد و غم و رنج و حسرتی افزون
که دل شده پُر ِ ماتم وَ رو به ویرانی
مدافعی چو امیری به جنگ رویارو
ولی به تیر ِ نگاهی ، اسیر و زندانی
تو را ز قلب ترانه گرفته ام ای دوست
شبانه های مرا کرده ای تو نورانی
کنون که حسرت دلها شده فراق تو
بیا که نقطه گذاری به هجر طولانی
فریما محمودی
غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
چو در روز دیدار دلبر نیابد
به درماندگی شب به ساحل نشیند
نشد وصل معشوقه او را فراهم
به دنبال این حل مشکل نشیند
شبیه مریضی که بی چاره مانده
بدنبال درمان عاجل نشیند
چو گاهی نمانَد به دل تاب دوری
به دیدار آن ماه کامل نشیند
چنان مرغ وحشی ِ سرگشته روحش
تمنا کند عشق و در دل نشیند
شده دام عاشق دو ابروی مشکی
که با چشم در دور باطل نشیند
بسی معجزه پشت هر لحظه جاری است
که معشوق آید ، مقابل نشیند
به بوسه به دیدار ، آغوش و وصلش
هر آنچه کند حل مشکل ، نشیند
به روز مصیبت به دریای مشکل
اگر مِهر او گشته شامل ، نشیند
بیت نخست از طبیب اصفهانی است
فریما محمودی
من اگر باشم و تو باشی و باران باشد
بوسه بر لب زَنَمت گر چه خیابان باشد
گردنت برق زَنَد وسوسه می انگیزد
وای از لحظه ای که باز گریبان باشد
معدن قم برود در پی کار و بارش
وقتی از مزُه ی آن لب به نمکدان باشد
در ره عاشقی ات جان که نباشد چیزی
ارزدش گرچه مرا تهمت و بهتان باشد
وای از لذت هر بوسه به وقت دیدار
بهتر از سهمیه ی گندم کنعان باشد
لذت با تو نشستن ، خوشی آن آغوش
مثل یک چشمه که در آن گل ریحان باشد
عشق تو لایق یک عمر ِ بلند و بالاست
و همین خاک رهت هدیه به چشمان باشد
تو نباشی به شب و روز من امیدی نیست
چون مریضی نفسش روی به پایان باشد
آخرالامر بگو جان من و جان خودت
تا نَفس هست همین عشق به جولان باشد
فریمامحمودی