تو در اوج نگاهم جامی از جمشید خواهی دید
بر این عشق اهورایی بسی امید خواهی دید
اگر چه راه پُر هجر و فراق و درد و ناکامی
ولی در انتهایش پرتو خورشید خواهی دید
به چشم مادران ِ پُر امید از رویش فرزند
کمی از ابر شادی را که می بارید خواهی دید
در این شبها که می تابد سیاهی ، ترس و نومیدی
تو درسی از دلی که سخت می لرزید خواهی دید
از این گل واژه ها رنگین کمان عشق می خیزد
چنان که در کنارش مامنی جاوید خواهی دید
رَوَد حجم سیاهی از رخ خورشید و سر انجام
به زیر پرتوش هر روز خود را عید خواهی دید
فریما محمودی
ای بی ریاترین شب ِ تاریخ ِ ریشه ای
در جنگل سیاه غزل ، شیر بیشه ای
در طول و عرض ناقص جغرافیای درد
چون سورچی ِ روز بد ، رسوای پیشه ای
بر قامت سبزینه ی این تک درخت ِ باغ
صد ضربه می خورَد از ضربه های تیشه ای
دوری ز قلب پر شررم لحظه لحظه تو
اما قبای قامت عشقم همیشه ای
بنشسته چون جادو به روی لحظه های من
مثل شراب ناب در یک جام شیشه ای
این پرده نقش زندگی نامراد ماست
چون برگ ِ فیش گمشده در پشت گیشه ای
فریما محمودی
از این دنیای بی قانون بد رفتار می ترسم
برای ثبت هشیاری کمی اظهار ، می ترسم
شبانگاهان که افسون می شوم از قدرت یادت
برای اشتباه ِ چندم وُ تکرار می ترسم
مصیبت دیده ی عشقم پر از درد و غم و هجران
نهیبم می زند عقل و از این اخطار می ترسم
شبی صد بار از کوچه گذر افتاده با گریه
بلی عاشق شدم ، انگار از این اقرار می ترسم
توافق کرده ام با خود تو را از دل کنم بیرون
از این اجبار ِ سنگین ِ پُر از آزار می ترسم
غریبه گشته با خویشم ، شدم مجنون سردرگم
از این نا داوری با خود ، از این آزار می ترسم
گذشته سالها از ترک آغوشت به نامردی
هنوز اما گرفتارم ، شدم بیمار ، می ترسم
فریما محمودی
پائیز از ره میرسد بارانم آرزوست
یک آتش ِ سرکش ِ فروزانم آرزوست
بی عشق مانده این دلم ، سر در گم و غریب
سجاده ای سبز در شبستانم آرزوست
دانا توانا می شود با خواندن علوم
یک دفتر و مداد و دبستانم آرزوست
این بار زخم ریشه ام کامل تر و عمیق
یک آینه با موی پریشانم آرزوست
باید که وا شود دلم از انحصار غم
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
فریما محمودی
چون هر کتاب دعایی که قرآن نمی شود
زندگی برایم دگر به سامان نمی شود
گاهی دعا می کنی که مستجاب نمی کند
شاید بگوید آری ، ولی الان نمی شود
گاهی دلت شکسته است و جاری نمی شوی
هر تکه ابر ِحامل ِآب ، باران نمی شود
افتاد چینی ظریف زندگی ام ز دست
پیوند ِ تکه های لیلا ، آسان نمی شود
هرچند تکه های او زنده است درجان دیگری
اما برایم هم نشینی جانان نمی شود
در خود عجیب شکستم وقتی خبر رسید
مِهر رُخَش چون زهره ،دگر تابان نمی شود
هر لذتی خدا بخشد به دنیا و آن جهان
اصلا برابر ِ گفتن مامان نمی شود
گویند که گستَرَد زیر پایم او یک جهان
حتی بهشت بهر این قضا تاوان نمی شود
فریما محمودی
نقش خاموش وَ بی نام وُ نشانیم هنوز
تیر ِ زخمی شده ی روی کمانیم هنوز
جز تو یاری نگرفتیم وُ نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم، بر آنیم هنوز
وقت آشوب دل از لحظه دیدارش باز
مثل یک بچهی نورسته جوانیم هنوز
در سر چشمه ی عشقش به گمان ناقص
نقش هر واژه ی کم ، بین ِ دهانیم هنوز
تا برآید رُخ خورشید ز بالای افق
چون یکی شاخه ی همرنگ خزانیم هنوز
عاشقی راه پر از خوف وُ خطر دارد وُ ما
مثل یک بچه پس ِ پرده نهانیم هنوز
عشق معشوق شبیه غزل پیچیده است
حکم آهنگ خوش ِ روی زبانیم هنوز
فریما محمودی
خواب دیدم من شبی گشته مرا روز معاد
آنقَدَر شفاف که در دست من بودی مراد
چون هماره فکر چشم وابروی مشکی بُدم
ذهن من درگیر گشته لحظه ای با این مفاد
در تکاپوی وصالت گشته ام از پا خلاص
کاش بودم عضو یک مجموعه ی مردم نهاد
هر دم از این ره رِسد پیغام دشواری به من
بهر فهمیدن بسی باید بیاموزم سواد
گاه از عشق زیادی میشوم خیلی حسود
ور نباشی همرهم قطعا شود کارم کساد
تا نویسم صد گله کم لطفی و بی مهری ات
خواهم از پروردگارم دفتر و صدها مداد
من به عشقت جان و دل دادم ز روی مِهر ، چرا
تو همیشه داری اما دشمنی ، خشم و عناد
کاش چشمت روشن از عشقم شود ور نه به عذر
می رود از بین عشق و کم شود این اعتماد
گر نباشد شاعرانه هر شبم با یاد تو
راه را گم می کنم وَ میروم تا ارتداد
فریما محمودی
در میکده گفتند که انگار خدا بود
اما به خدا پشت به ما و به خفا بود
گفتند به پرونده ات ار کار بدی هست
گردی تو مجازات ، ولی حرف ِ خطا بود
گفتند مباد کیسه بدوزی ز زر و سیم
پس از چه برای خودشان راه ِ بقا بود؟
در معرکه ی فانی ظلمتکده ی دهر
سهم دل من خانه پُر از رَخت ِ عزا بود
یک عمر که خواندیم نماز ، از چه پریشان
راه همه از سمت ِ دل ما که سوا بود
از هر طرفی دست ِدعا باز نمودیم
رنج و غم و اندوه فقط سهم و سزا بود
در سفره که گسترده شده بهر تناول
از روز ازل قسمت ما رنج و بلا بود
این جام که ما را ز می اش طرد نمودند
دیدیم که انگار همه زیر قبا بود
وقت سحر و بانگ اذان ، جای عبادت
هنگام جدایی ِصف ِ شاه و گدا بود
گر حکم مرا توی جهنم بنویسند
با خنده بگویم که ز حِکمَت وَ قضا بود
فریما محمودی
عشقش مرا هر بار بر روی زبان انداخت
ذهن رقیبان را به صد حدس و گمان انداخت
پروانهای در جستجو بودم که تاب عشق
آخر مرا چون طعمه در آتشفشان انداخت
در خواب دیدم یک فرشته عاشقانه وار
هنگامهی وصل مرا وقت اذان انداخت
وقتی که دید اشک مرا در مردمک هایم
دیدار را در فصل باران و خزان انداخت
تا آمدم خود را در آغوشش بیندازم
از درد هجرش تا ابد آتش به جان انداخت
فریما محمودی
ای عشق شبی در دل من تاب بیاور
از مِهر رُخش پرتو مهتاب بیاور
در این شب ِ ظلمانی ِ پُر دغدغه من
بر چشم ِ نخوابیده کمی خواب بیاور
دل را که هوایی شده در قالب این تن
با وصف کمالش غزلی ناب بیاور
بهر دل ِ بارانی ِ آشفته ی عاشق
یک جام ِ پُر از وسوسه شراب بیاور
چشم ِ دل ِ من سیر شد از صحبت شیرین
صدها سخن ِ سرزنش ، عتاب بیاور
عشق است و خصوصیت ِ عاشق کُشی ِ محض
جان بخشی ِ من قدری اضطراب بیاور
وقتی که به گردن زدنم می رسی ای دوست
حتما قدحی بهر دلم آب بیاور
فریما محمودی