عمری به هر کوی و گذر
گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کردهام،
بنشین تماشایت کنم
فریدونمشیری
ﻧﻪ ﮐﺴﻲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ
ﻧﻪ ﮐﺴﻲ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ
ﻧﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﮔﺬﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻱ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻩ
ﺑﻴﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺮﮒ ﻣﮕﺮ ﻓﺮﻗﻲ ﻫﺴﺖ؟
ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﺼﻴﺒﻲ ﻧﺒﺮﻱ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺁﻩ…
فریدون_مشیری
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
فریدون مشیری
نام تو مرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
فریدون مشیری
همرنگ گونههای تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پردهی چشم توام باغهای سبز
در زیر سایهی مژهات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو، بی تاب گشتهام
بر من نگاه کن، که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینهی گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خندهٔ تو مهر جهانتابم آرزوست
#فریدون_مشیری
چشم در راهِ کسی هستم
کوله بارش بر دوش،
آفتابش در دست،
خنده بر لب، گل به دامن، پیروز
کولهبارش سرشار از عشق، امید
آفتابش نوروز…
با سلامش، شادی
در کلامش، لبخند
از نفسهایش گُل میبارد
با قدم هایش گُل میکارد؛
مهربان، زیبا، دوست،
روح هستی با اوست!
قصه سادهست، معما مشمار،
چشم در راه بهارم آری،
چشم در راهِ “بهار” …!
فریدون مشیری
این که این جا گرم آتشسوزی است
این همان بیروزی دیروزی است
هر که قدرت یافت، اهریمن شود
کی ز اهریمن جهان ایمن شود
تو، از آن خوبی که بیزور و زری
زور و زر گر یافتی، کور و کری
چون ستمکشها ستمگرگشتهاند
لاجرم آزادگان سرگشتهاند
- فریدون مشیری
عمری به هر کوی و گذر، گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کردهام، بنشین تماشایت کنم
بنشینم و بنشانمت، آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را، مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس، ای بخت دور از دسترس
ور بانگ برداری که بس! غمگین تماشایت کنم
- فریدون مشیری
هنگامه شکوفه نارنج بود و من
با یاد دستهای تو
سرمست
تن را به آن طبیعت عطرآگین
جان را به دست عشق سپردم
با یاد دستهای تو...
ناگاه
مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم...
فریدون مشیری
غم دنیا نخواهد یافت پایان
خوشا در بر رخ شادیگشایان
خوشا دلهایخوش،جانهایخرسند
خوشا نیروی هستیزای ِلبخند
خوشا لبخند شادی آفرینان
که شادی رویَد از لبخند اینان
نه شادی از هوا بارد چو باران
که جامی پر کنـی از جویباران
نه شادی را به دکان میفروشند
که سیل ِمشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند
وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جــور ِ ایـام
لب خندان بیاور چون لب جام
فریدون مشیری