عشق

تو را در روزگاری دوست دارم
که عشق را نمیشناسند ...

نزارقبانی

.

بگو که از غم عشقت چگونه جان برهانم
چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم


نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم
چگونه دست دلم را به دست تو برسانم

غلامرضا_طریقی

دردم نهفتہ

دردم نهفتہ
بِه زِ طبیبی که بارها
درد مرا شناخت، ولی کمترش نکرد

غلامرضا‌_طریقی

فریادم و از پچ پچه ها باک ندارم

فریادم و از پچ پچه ها باک ندارم
درباره ی من هرچه شنیدی به جهنم
تصویر مرا که دل چون آینه دارم
هرطور که در آینه دیدی به جهنم

غلامرضا طریقی

دست هایت دو جوجه گنجشک اند

دست هایت دو جوجه گنجشک اند ، بازوانت دو شاخه ی بی جان !

ساق تــــو ساقـــه ی سفیـدی کــــه  سر زده از سیاهــــی گلدان

میوه های  رسیده ای  داری  ،  پشت  پیراهن  پر  از  رنگت

مثل لیموی تازه ی « شیراز» روی یک تخته قالی « کرمان» !

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می اندیشم

ای  نگـــاه  همیشه  شکاکت  ،  ائتلاف  فرشتـــه  با شیــــطان !

فال می گیرم و نمی گیرم ، پاسخـــی در خور سوال اما

چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست یک فنجان

با همین دستهای یخ بسته ، می کشم ابروی کمانت را

تا بسوی دلـــم بیندازی  ، تیــــری از تیــرهای تابستان !

در  تمام  خطوط  روی  تو  ،  چشم  را  می دوانم هر بار

خال تو خط سیر چشمم را می رساند به نقطه ی پایان !

 

غلامرضا طریقی

چه کرده‌ای که منِ تیز چنگِ چشم‌دریده

چه کرده‌ای که منِ تیز چنگِ چشم‌دریده
میان این‌همه آهو دل شکار ندارم ...

غلامرضا طریقی

فریادم و از پچ پچه ها باک ندارم

فریادم و از پچ پچه ها باک ندارم

درباره ی من هرچه شنیدی به جهنم


تصویر مرا که دل چون آینه دارم

هرطور که در آینه دیدی به جهنم


غلامرضا طریقی

حالم بد است مثل زمانی که نیستی

حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی

وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی

عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی

با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

غلامرضا طریقی

گرچه هنگام سفر جاده ها جانکاهند

گرچه هنگام سفر جاده ها جانکاهند

روی نقشه همه ی فاصله ها کوتاهند


فاصله بین من و شهر شما یک وجب است

نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند


غلامرضا طریقی

ای بازی زیبای لبت ... بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا ... فنّ بیان را
ای آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را
عشق تو چه دردیست که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته ... حتی سرطان را
کافی است به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو ... از نیمه بگویند اذان را
روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد ...
ترسید که دیوانه کنی نامه رسان را

غلامرضا طریقی