چون شیشه‌ای شکسته پراکنده

چون شیشه‌ای شکسته
پراکنده
بر روی ریگ‌های بیابان‌ها
از من شکسته‌تر کسی آیا هست؟

رضا براهنی

این چشم‌های من از چشم‌های شما

این چشم‌های من از چشم‌های شما
آخر چه سودی بردند؟
از باغ‌های مرده صداهای گریه باز می‌آمد
و بعد گریه فروکش کرد سردم شد
وقتی که پنجره را بستم، برگشتم
اما تلنگر انگشت مضطربی بر روی شیشه،
باز برم گرداند

از پشت شیشه، بیرون را نگاه کردم
دو مرد بودند که با شکلک
و اشاره دست می‌گفتند، پنجره را باز کن !
وقتی که باز کردم و دیدم جنازهٔ سنگینی را
بروی آستانه نهادند، رفتند، پنجره را بستم
حالا با این جنازه روزگار خوشی دارم
دیگر صدای گریه نمی‌آید از باغ‌ها
آخر جنازهٔ خودم است...

رضا براهنی

شعر عاشقانه،

شعر عاشقانه، شعری است که شاعر عاشق پس از گفته شدن شعر،

بدان به دیده حسرت و حسادت می‌نگرد. یعنی با خود می‌گوید:

چرا این کلمات، این همه به معشوق نزدیک‌ترند و من نیستم؟



‏رضا براهنی

و تو

و تو

بلندتر از تمام درختان جنگل

در من روییدی

و اکنون من توام

من یک درختم بلندتر از تمام درختان دنیا...


| رضا براهنی |

مرا به خواب عشق اول جوانیم رجوع داده‌ای

مرا به خواب عشق اول جوانیم رجوع داده‌ای
به من بگو چگونه من جوان شوم ؟
بگو چگونه این جهان جوان شود ؟
بگو چگونه راز عاشقان عیان شود ؟
عطش برای دیدن تو سوخته زبان من
به من بگو عطش چگونه بی زبان بیان شود ؟

تو مهربان من ، بیا کنار پنجره
و پیش از آنکه قد نیمه تیرسان من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو سرفراز ما دوباره در چمن چمان شود

به چهره‌ها و راهها چنان نگاه می‌کنم که کور می‌شوم
چه مدتی است دلربا ندیده‌ام تو را ؟
تو مهربان من بیا کنار پنجره
هلال ابروان خویش را
فراز بدر چهره ات برابرم نشان
که خشکسال شعر من شکفته چون جنان شود

رضا براهنی

پرنده پر زد و با پرزدن

پرنده پر زد و با پرزدن
تمامت خود را پراند در پرواز
گرفتمش که نیفتد،
به جاى افتادن،
پرید و پرزد و پرواز کرد بى‌پروا
پرنده پر زد و با پرزدن
تمامت خود را نثار کرد به پرواز...

من دوست داشتم که

من دوست داشتم که صورت زیبایی را
بر روی سینه‌ام بگذارم و بمیرم،
اما چنین نشد وَ نخواهد شد،
هستی خسیس تر از این‌هاست..

خاکستری که از تو

خاکستری که از تو
بر روی سینه‌من خفته است
داغ است هنوز، هنوز داغ است ...

رضا_براهنی

ناگه از آفاق دور ناشناس،

ناگه از آفاق دور ناشناس،
برق توفان ظلمت شب را شکافت
و زمین لرزید
و تن‌ام از تارکش تا پای
چون درختی برق خورد، تیر خورده، در هوا
از میان بشکافت
از میان این شکاف
روح تو بیرون پرید،
اکنون
قطره‌های سرد باران در شب نم‌ناک
بر سر خاکسترم یک‌ریز می‌ریزند
و درختان دگر در جنگل تاریک این دنیا
نمی‌دانم چرا خاموش می‌گریند.

رضا براهنی

گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند،

گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند،
اصلا آدم نمی‌فهمد چرا گریه می‌کند
و شاید یک نقطه عمیق و نرم و ولرم،
مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا می‌شود
که اصلا حس بدی هم نیست.
حتی یک احساس شادی است. گریه‌آور هم نیست،
ولی آدم بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد.