شب و روز از تو میگویم سحنها با خیالِ خود
از آن روزی که سپردی مرا تنها به حالِ خود
کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ که از خود هرچه میپرسم
نمیدانم نمییابم جوابی بر سئوالِ خود
چنان درگیرِ این فکرم به کنجِ دردِ تنهایی
چو مرغی سر فرو بُردم به زیرِ پر و بالِ خود
شبیهِ خوابِ مهتابی که بر مرداب میافتد
شبانه قرص میافتم به عمقِ سردِ چالِ خود
شکسته دستِ احساسم که پا گردن نمیگیرد
که دل باید بیاویزد به گردن این وبالِ خود
کجا آسان رود از خاطرِ آزرده یادی که
نه مشکل با کسی دارد نه مشکل با زوالِ خود
آرش آزرم
می روم داخل باغ
و به پرانهی زیبا وقشنگی که نشسته ست به روی گل سرخ
میدهم از ته دل گرم درود
میکنم نرم سلام
و به او میگویم
قاصدم میشوی ای عاشق نور؟
حرفهای دل من را به خدا میگویی؟
به خدایی که همه روشنی است
به خدایی که همه مهر وصفاست
به خدایی که حواسش همه جاست
آی پروانه تو از خالق من میپرسی
پرسشی را که نشسته ست به ذهن
تو به او میگویی
که چرا خاموش است
و زده مُهر سکوتی بر لب
تو از او می پرسی
بُوَد آگاه که از جانب او
بندگانش چه سخنها گفتند
نام او برده و انسان کُشتند
آه پروانهی زیبا به خدا وند بگو
هستی اگاه وچنین خاموشی
پس تو کی بهر عدالت به زمین میکوشی
آی پروانه تو از جانب من
به خداوند بگو
بندهای هست که میداند تو
چون به انسان خِرَدَت بخشیدی
بندگانت همه مختار شدند
و از آن لحظه لبت بستی و ساکت ماندی
و شدی ناظر خاموش تو بر بنده ی خویش
تا که مخلوق تو آزاد و رها
با متاع خردش
بگزیند مَنش زیستنش
رحیم سینایی
گر نوای عاشقی چون بلبلان سر دادهام
باغ طوبی شد مکانم، عارفی آزادهام
گر ندارم مکنتی جان را به راهش میدهم
او صراحی در کَفَش، من جامکی بیبادهام
گر منم برگ گلی، او چون گلاذینی بود
او بود چون شعر حافظ، من کلامی سادهام
گرچه نزدیکم به او چون بال پروانه به شمع
در حقیقت دور دورم، من زمینی زادهام
او فلک را مالک و من بندهٔ ناچیز او
بهر قُربت رفتهام گر تن به غُربت دادهام
فروغ قاسمی
ناخدایی در درونم میکشید فریاد
و دریا میزد
بر پیکرش سیلی
ناخدایم غرق شد
در گرداب تنهایی
تنهایی.
ومن تنهایی را
آن لحظه فهمیدم
که گلدان اتاقم مُرد
و من یادش را
در باغچهی ذهنم کاشتم
مادرم می گفت
زندگی زیباست
محبت نان است
و عشق
آغاز هر خوشبختی
جای گلدان اتاقت
بگذار نور امید
اما
دل من تنگ بود
تنگ تر از خاطرهی یک ماهی
از شبش در دریا
دریا...
دریا عمقی کمی دارد
پیش یک دل تنگ
ناخدا میتواند برخیزد
با یک دل نرم
دل نرم
واجب تر از نان شب ست
واجب تر از قافیه ها
در شعر سپید
تازه میفهمم
مادرم راست میگفت
میتوان عاشق بود
میشود صادق ماند
صادق تراز آینهها
محمد حسین جعفری خوشن آبادی
دل شکست
نه با فریاد
که در سکوتی
عمیقتر از شب…
کسی نفهمید
کسی نپرسید
اما خدا…
خدا شنید.
من خواستم
با تمام بودنم خواستم
و او
از میان هزار تقدیر،
تو را
به من سپرد
نه چون لایق بودم
بلکه چون
او،
بخشنده است.
اما تو
موهبتی بودی
که فراموش کردی
از کجا آمدهای
درخشیدی
و خاموش شدی
در غباری
که نامش «غرور» بود.
تو شکستی
پیش از آنکه شکسته شوی
و رفتی
پیش از آنکه رسیده باشی.
و من
ماندم
با دلِ شکستهای
که اکنون
محراب حضور است.
هر تپشش
ذکریست بیصدا
هر اشکش
سجدهای پنهان.
تو رفتی،
و من به او نزدیکتر شدم
زیرا تو،
راه بودی
نه مقصد.
و او…
تنها او،
همیشه مقصد است.
امین افواجی
تو زیبا تر از هر واژه
احساس می خندی
عاشقانه می مانی
در هیاهوی این
دنیای خیالی
در سکوت گره خورده
در نگاه ذوق کرده چشمهایم
نوازش می کنی تن خسته من را
گره می زنم بر موهایت
نرم و لطیف تر از برگ گل
در سکوت باران زیر چتر عشق
به آسمان لبخند می زنی
به ابرهای رها شده همرنگ
مه دست می زنی
نوازش می کنی
قلب آسمان را
فیروز ایزانلو
با چنین حُسن و لطافت که تویی درنظرم
میگذارم همه عمر و به تو می نگرم
هرکجا می روم آنجا ز تو میبینم خویش
که به چشم دگران جلوه نمایی به برم
دل به زُلف تو سپردم همه عمر به باد
تا در آن حلقه شود روز قیامت به سَرم
تا مرا عشق تو شیدا و نظر باز گرفت
همه رسوای جهان گشت و هنوزَش خبرم
این همه هستی من نیست به جز تنهایی
کاش در کوی تو بودی قدمی پیش ترم
تا خیال لب و اندامِ تو در چشم مَنست
هرگز از چشمه خورشید نیاید گهرم
همه خلق از تو به جانند و به به جان در طلبت
من به جان در طلبت از همه خلقی به درم
گرچه رمّیده دل افتاد به صحرای بلا
عاقبت درتو رسیدی به نسیمِ سحرم
امیرمهدی جعفری
ای دل تو در این سینه این بار غریبی
این شهر پر آدم تو بی یار غریبی
این سینه دیگر جا ندارد به تو ای دل
اینجا تو با قلبِ وفادار غریبی
اینجا کسی از عشق از درد نداند
ای دل تو در اینجا چه ناچار غریبی
گفتم نکن درگیر بگذار برو تو
دیدی که بدگونه تو این بار غریبی
یارت شده یک سنگدل با تو همیشه
او رفت با حالی گرفتار غریبی
سجاد اوسیانی