پنجره را باز کن!
تا نسیمِ موهایت تاریخها را ورق بزند.
من زیر بارانِ گیسوی تو
به دنبال خانهی گمشدهام میگردم.
در هر قطرۀ نور
چهرهات را میبینم که میخندد:
«اینجا وطن است،
ای آوارۀ عشق!»
و من در آستانهی لبهایت
پرچمِ صلح برافراشتهام.
حسین گودرزی
در حواسم خم ابروی تو را یاد آمد
که در این ورطه بیابان نشود همره ما
خم ابرو یت چو شود همره گیسوی کمند
به شکار آورد آهوی گریزنده ز ما
به طلب همره آن بادیه گشتم که تو را نوش کنم
چو رسیدم به سرایت نه تو بودی و نه ما
مطربا مجلس وصل است به طرب تار بزن
که من و یار به آدینه نظر داشته و فرصت ما
به نظرگاه امام و به وصال مهدی
همه عمر فدا گشته به دیدار و نظرسنجی ما
سیدحسام الدین حسینی
زمان
میبلعد ریل زندگی را
و من ایستادهام
در ایستگاهی که
نه آغاز دارد نه پایان
قطار میگذرد
و من
با هر عبور
تو را میجویم
که در واگن خیال
کنار پنجره نشستهای
و نگاهی که
تمام جهانم را دگرگون می کند
نکند من جاماندهام
یا تو هنوز نیامدهای
ملیحه ایزانلو
شهرزاد قصه ها
چه کرده ای بامن؟
که لبخندت
رگِ شعرهای مرا می زند
لبها در ارتزاق
سایه ی سکوت
نشسته در نگاهِ رمز آلود
ای ماهِ بی تکرار
ای قرار دلِ بی قرار
چه کرده ای با من؟
که ماسوره ی دلخوشی
دائم پاره می کند نخ افکارم را
شادی
شُکوه
شکر
شعرِ بغض شد در حلقومِ شاعر
عجب تناسبی به پا کرده
ماکوی احساس
آذر_غلامی
یوسف تب عشق زلیخا را
نفهمیده
بیدل غم دلهای شیدا را
نفهمیده
آن را که سر بر زانوی
معشوقه اش باشد
هم محنت محمود و
سارا را نفهمیده
من درغزلها شاه بیتِ
شاعران بودم
کس معنیِ اینبیت زیبا را
نفهمیده
آن کس که گفت عاشق کشی
درلمحه ممکن نیست
پس تیزیِ شمشیر ایمارا
نفهمیده
شاعر سخن درپرده و لفّافه
می گوید
گاهی مخاطب این معمارا
نفهمیده
علی مولایی
همای سعادتم به اوج رسید و دریغ
که این معامله تا سحر پا نمی گیرد.
لبی که خنده اش چو غنچه جاوید است
میان پیکر زیبای گل جا نمی گیرد.
شبی که دل را به دریای جنون تو زد
سراغ ازنگاه سپید فردا نمی گیرد.
ربوده او دل و جان و قرار عاشق را
نماز شکسته بخوان که دعا نمی گیرد.
همه آگاه و صاحب اندیشه و نام
کسی خبراز درد مقتدا نمی گیرد.
مخوان به هر مناسبتی برای روز جدید
که اهل حق به هیچ دنیا نمی گیرد.
طالع دیدار
آدینه دوش حریم تو
کاری به زعم میم تو
از حدقه آنچه
نزیست
روحی به شرم
سیم تو
آری به جلد
کین راست
سیده مریم جعفری
دکمه را زدم
چراغِ کوچکِ قرمز ،چشمک زد
آسانسور نیامد
کنار درِ فلزی ایستادم
ردّ انگشت ها روی دکمه بود
انگار کسی تازه رفته بود
سقفِ راهرو،
پر بود از لکه های زرد
و دیوارها،
پر بودند از آگهی های رنگ و رو رفته
وسکوت،
شبیه پله های طبقه ی آخر.
دکمه هنوز چشمک می زد
عددِ طبقه نمی جنبید
گاهی هیچ آسانسوری نمی آید
طبقه ی آخر
برای بعضی ها
فقط یک دکمه است.
مجتبی رنجبری احمدآبادی