بگو ای یارم در نگاه تو چه سری ایست
که خلق گویند این دلدار زیبابهر کیست
همه زیبا رویان دیدم چون تویی نبود
گر به زتو هم باشد در دیده ی من نیست
آری تو نگنجی در هیچ متر و قیاسی
همه خلق ده باشندو توباشی بیست
قبل توآسمان دل تیره بود وخاکستری
کنون که توهستی آسمانم یکرنگ آبیست
درکنارت نفهمم من گذر روز ومه وسالی
بمان که که گذرعمر برایم حس قشنگیست
این چه جدالیست بین من ودل..........
که من درگیر تو ودل با خود به جنگیست
باتوفهمیدم من هر زمان عشق وزندگی را
بی تو نایی به تن نماند که کنم زیست
خالقا نگه دار یارمن مادام در کنارم........
که عشق مرهم این همه آشفته حالیست
داودچراغعلی
سوگوار شادیهایم شدهام
در آرشیو پیامها
دنبال خندههایم میگردم
آن ایموجیهای زرد که حالا
دیگر شبیه خودم نیستند.
پلیلیستها پر از آهنگهایی ست
که بوی دلتنگی گرفتهاند
و ساعت، روی مچم
فقط زمان از دست رفته را
نشان میدهد.
این شهر با نئونهایش
دروغ میگوید
میگوید هنوز زندهام
میگوید هنوز امید هست
اما من
در صفحهی خالی یادداشتها
برای کسی که نیست
شعر مینویسم.
و هر شب
قبل از خواب
نوتیفیکیشن خیالم را
خاموش میکنم
تا شاید کمی فراموش کنم
که دیگر هیچ پیام نخواندهای ندارم.
محبوبه صادقی آزاد
تو را که میبینم
نگاه به جای دگر میکنم
انگار نبودهای؛ ندیدمت
اما که را گول میزنم؟
نمیدانم!
آن رفیق صمیمیم، تیکه میاندازد
"چشم و دلت رفته است پسر"
"میخواهی من پا پیش بگذارم"
دیوانه شددیییی
با لبخند تلخ میگویم
من که او را نمیشناسم
یعنی هر روز هم میبینمش
اما شاید...
ناگهان نیمه تمام میماند
انگار از جلویم رد شد
من که نگاه نمیکردم
اما بوی خوبی هم دارد
تحیر واژه خوبیست
برای من حس تازگی دارد
در تحیرم
محمد امین هاشمی
عشق تو خارج هر قاعده و قانون است
قلب من در غم عشق،آه! چقدر پرخون است
از غم دوری او، در شب و هنگام سحر
دیدگانم به همانند شط کارون است
اگرت حوصله اشک شبَت نیست، نیا!
که از این عشق فقط اشک شبش مضمون است
روز ها گر غم دوری روان گشت به من
شب ولی شدت این غم، به خدا! افزون است
اگر حافظ به غزل مرتبتش گشت رفیع
او به عشق،حاصل این مرتبه را مدیون است
آنچنان من نگهش داشتم این گنج تورا
که برایم به قرین همه قارون است
ما همه عمر پی وصل و وصالش بودیم
بیخبر زانکه فراق از روش گردون است
منفرد مرهم عاشق،فنا در عشق است
که فنا راه تسلی دل مفتون است...
محمد مهدی محمدزاده
عشق
همین لحظهایست
که دستت را
بیدلیل
میگیرم
و جهان
از تپش میافتد.
عشق
همین نگاه کوتاه است
میان شلوغیِ کوچه
که هیچکس نمیبیند
جز ما دو نفر
که به هم سلام میکنیم
بیصدا.
عشق
همین بغضیست
که برایت نگهداشتهام
همین خندهای
که نصفهاش را تو میدانی
میعاد عصفوری
می دانستم
از همان آغازِآشنایی
راهمان از هم جدا بود
تو در راه دیگری
مثل پرنده ای عاشق
سرگردان
از این سو به آن سو
آوازه خوان
سرشار از شور
ومن
نیز بسوی دیگر
در نبودنت
امید وار به امدنت
برایت
شعر می سرودم
در رویا
ودر کشاکش
یک عشق
در شعری بی پایان
تا روز دیدنت
شاید
در تقاطع راهمان
پس شتاب کن
که راه پر پیچ وهم است
ومن
بیقرار دیدنت
بهرام معینی
آخر الامر
تفنگ
خودش را برداشت
و پرندهای را
که سالها در ذهن نگه داشته بودم
آزاد کرد...
آرمان پرناک
بیخیال
عشق شدیم
عاشق در جهنم هم
بهشت میچیند
از تب تو.
سیدحسن نبی پور