( نوروز بمانید که نوروز شمایید )

اهای نگار نازنین
نوروز اومد دنیا رو ببین
این همه نعمت خدا
جاری شده روی زمین
باغ ودرودشت همه جا
پرشده از گل های قشنگ
گردیده زیبا هم چون سر زمین پریا
پرستوها از آشیان
پر میزنند دور زمین
هان
جان من فریاد کن
از دل خوشی آغاز کن
اینک بهار جان فزا
بخشیده جان بر کوه دشت
عطر گل وریحان و سرو
هرسو شده جاری وپخش
برخیز وروز آغاز کن
ر قص وسماع بر پا کن
نوروز ر وز شادی است
روز سماع وپاکی است
ای هموطن شادی کنید
شاد باشید وفارغ زغم
بر خیز وبر خوانید بمهر
نوروز را فریاد کن
زین ویژه گی های فشنگ
سال نورو آغاز کن
ایام بکام باشد ونوروز مبارک
( نوروز بمانید که نوروز شمایید )

بهرام معینی

خنده را گویند

خنده را گویند
اوای خوش قلب شماست
گوش دادَن بان
بس دل انگیز وسرشار از
ذوق و صفاست
کم وکاستی های
زندگی را با این
نوا ی دل نشین باید پر کنی
چونکه این اوای خوش
برخاسته از
اعماق دل های شماست
چونکه بر دل می نشیند خود
نوعی دلبری است
خنده گر انگیزه شد
هردم توانی بر لبت جاری کنی
شاد خواهی شد وشاد خواهی کرد
با آن دل های
انسان های بی شمار
زخم های دل شود درمان
با این خنده ها
گَردِ غم را می زُداید
از
چهره هر پیر و جوان
این را بدان
هیج دانی
چون همی گویند
خنده بر هر دردی دواست
پس تو هم از دل بخند
تا بَری باشی از هرگونه درد ‌و هرگونه بلا
تو هم محروم نکن خود را از
این همه زیباییی
وشوق وصفا

بهرام معینی

آسمان بغض آلود

آسمان بغض آلود
ابرها بیقرار
پا ها لرزان
عابران
حیران وسردر گم
دشت ها منتظر
باران
باران در انتظار
تراکم ابر ها
اما مشام غم زده زمین
در انتظار
بوی خوش روییدن
و ‌زایش دانه ها
وعطر گل وریاحین
در باغچه
آن سان که
طعم خوش
شکوفه
دهان بهار را
شیرین خواهد کرد
تا طعم زندگی
را در کام
عابران شیرین کند
واز تلخی نگاهشان بکاهد
وبذر اندیشه
و
واژه های زندگی
را در پندارشان زنده کند
وزندگی زندگی شود
در بهار زندگی


بهرام معینی

این همه فزیاد که غم ها را مخور

این همه فزیاد که غم ها را مخور
دنیا ارزش ندارد نازنینم غم مخور
اعتباری نیست زین ایام زود گذر
خنده بر لب ها شکوفا کن غم مخور


بهرام معینی

خانه ای دارم

خانه ای دارم
که
نورش روی دوست
نور رنگینم
در این خانه از اوست
دوست هایی
که در اینجا
میهمان من است
او فقط میهمان
نبوده
ز بالا آمده
از سوی اوست
او حبیب است
وعزیز است ‌‌
خیر و پرکت
قدم هایش از اوست
خانه گر خالی شود از لطف
و گر بسته شود
بر روی دوست
خانه نبوَد
تاریک کَده است

بهرام معینی

نفس ها تک به تک افتاده

نفس ها
تک به تک افتاده
در این هوای الوده
شش ها انباشته
از دود است
ندانم جیست این باور
که این هوا
مسموم ودلگیرنیست
همراه اندکی آلودگی
و گَرداست
نفس در سینه ها حبس گشته
وسرشار از دود و درداست
وهر آن
شاهد مرگ عزیزی از همین
ناپاکی هوای آلوده
وسرد است
ومی دانم کنون
هوای پاک هم دیگر آرزوی
هر شهروند است
پاها سست گشته
بدن هافرسوده
از همین آلوده گی ها
قلب ها هم
پر از
درد است

بهرام معینی

سلام بر تو حسینم

سلام بر تو
حسینم
تو جان جانانی
سفینه نجات گشته ای
کمال انسانی
باسمان امامت
جلوه ای از پدر داری
تو خود سفینه راهی
نوری از قمر داری
نشانه ها ز خدا
خصایلی ز رسول
شجاعت از پدر
تو اصل ایمانی
نگین حلقه عشاق
گشته ای براه خدا
به بزم خون وشهادت
چو سرو آزادی
جهان درس فراوان گرفت
از شهادت تو
بگوش جان بنهادن بکف
هرانچه رسید
پیامی زجانب تو
هوای تف زده
در نینوا و ‌کربلا هارا
بنام تو رقم زدند
وبنام آزادی
جهان بکام ستمگران
تلخ مثال
دوزخ شد
چو سر نهادند براهت
مردمان بنام آزادی


بهرام معینی

می دانم روزی تو خواهی امد

می دانم
روزی تو خواهی امد
از لابلای گل ها
تا ما شویم دوباره
با هم دلی همراه
در باغ ودشت وصحرا
در صبح گاهان
روزی
با هم نسیم و
گل را
گیریم با جان ودل نشانه
شاید که باشد آن روز
عطر دل بهاران
شیرین و ‌ماندگار تر !
روزی تو خواهی امد
از لابلای ابرها
همراه با باد وباران
پرسه زنان
در پی ات
در دشت های گرم و ‌سوزان
با این همه خاطرات
اما دریغ از روزی
با وجود باد وباران
با گل های فراوان ّ
تو نباشی
در لابلای آن ها
ومن بتنهایی خود
خواهم ماند
خواهم خواند
اواز رنج وغم را
با سوز دل
شاید نویسم بر باد
با
این همه خاطرات
تا که رساند بر تو
آلام ودرد
مرا

بهرام معینی

دردی است

دردی است
در دلم نهان
که درمان آن
فقط تویی !
در خانه هم
همیشه
صدا وردِ پای تو است
از بوستان پر از گل سبزه
محله هم گر گذر کنی
بوی تنت
بر این همه عطر وبو‌
هم سر تر است !
گر بر در خانه دلم
گذر کنی بمهر
این درد واین همه
هجران بیک باره
درمان شود !
در این اوضاع پریشان
ودر پایان این همه
درد پنهان شده در دلم
شاید بگویمت
بشتاب ای دوست
کنون
جای رفتن است !


بهرام معینی

پَرسه زدن های بیهوده ات

پَرسه زدن های
بیهوده ات
در کوچه باغ خالی
تنهایی ام
شاید برای این باشد
که بخیال خود
مرا از تنهایی
برهانی
آنگاه که صدای
قدم هایت
سکوت فرا گرفته
اطرافمان را می شکند
دیگر هرگز
در خاطراتم نمی گنجد
ودر سر سرای تنهایی دلم
فقط بخود می اندیشم
وبروزگاران برباد
رفته ام
وخاطراتی در یاد
بوسعت تمام فصل ها


بهرام معینی